واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۷
بیچارگان، بآه شهان را زبون کنند
این تند بادها، چه علمها نگون کنند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۸
این بساطی که فرو چیدهای از سادهدلی
آن قدر نیست که نقش تو در آن بنشیند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۹
بآب تیغ تو، آب حیات میگویند
نگاه کن که چها از برات میگویند؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۰
به پیش لعل لبت، وصف جان به شیرینی
چنان بود که گیا را نبات میگویند!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۱
آب میگردد بدور لعل او از دود خط
یاد آن روزی که حلوای لبش بی دود بود؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۳
از خود برآ که جان گرفتار در بدن
دست هنرور است که در آستین بود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۴
رفتم از خود، خویشتن را بس که دزدیدم به خود
رشته عمرم گسست، از بس که پیچیدم به خود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۵
تا زنده است عاشق از اینجا نمیرود
گر سر رود ز کوی تواش پا نمیرود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۶
بیتو، دانی روز من در کنج غم چون میرود؟
خنده میآید به حالم، گریه بیرون میرود!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۷
گر تویی لیلی، ز حسنت کوهها دریا شود
ور منم مجنون، ز شورم شهرها صحرا شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۸
اگر به دشت خرامد، سراب آب شود
اگر به باغ کند روی، گل گلاب شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۹
ز گرم رویی حسن تو، سخت میترسم
که رفته رفته جمال تو آفتاب شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۰
نظر، ز سیر رخت، چشمه حیات شود
دل، از خیال لبت، شیشه نبات شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۱
از نهال سرکشی، بی عزتی حاصل شود
چون کند حاصل ترقی، قیمتش نازل شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۲
از غمش دود نفسها، دسته سنبل شود
از رخش مد نظرها، رشک شاخ گل شود!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۳
طرفه شهدی است خموشی، که ز شیرینی آن
چسبدم بسکه بهم لب، بسخن وا نشود!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۴
گر پرتو جمال تو افتد بروی آب
از حیرت تو موج چو نقش نگین شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۵
ز رخ چو بند نقابی ترا گشاده شود
ز رنگ شرم تو آیینه جام باده شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۶
سربلندان، مال صرف زیردستان میکنند
هرچه کوه از ابر میگیرد، بصحرا میدهد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۷
ز غفلت، مردمان را پند گفتن خوش نمیآید
چو مست خواب را بیدار کردن خوش نمیآید