واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۶
زند صبح جزا چون بر محک نقد عملها را
همین از کرده های ما خجالت سرخ رو باشد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۷
بغیر از کنج تنهایی، دگر یاری نمیباشد
بغیر از دامن پر اشک، گلزاری نمی باشد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۸
بآزار غمت گفتم که: گیرم انتقام از خود!
چه سازم؟ در ره عشق تو آزاری نمیباشد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۹
کسی از خمشی بهتر، خلق حسنی باشد؟
خاموشی اگر نبود، باری سخنی باشد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۰
پیری مگو مرا ز جوانی پدید شد
در راه مرگ، دیده عمرم سفید شد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۱
دیده ام از بسکه حیران رخ دلدار شد
کاسه چشم از نگاهم کاسه مو دار شد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۲
بی ترک مال، خنده بلب آشنا نشد
تا بر نخاست از سر زر، غنچه وا نشد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۳
تنها نه ماه پیش رخت سر فگنده شد
تا شمع دید روی ترا، مرد و زنده شد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۴
شب فراق تو، بر خود حساب روز کنم
اگر سفیدیم از چشم انتظار دمد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۵
دلم چون نامه از حرفش فراموشی نمیداند
زبانم، چون زبان حال، خاموشی نمیداند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۶
من رهرو راهی، که بمنزل نرساند
من دانه خاکی که بحاصل نرساند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۷
از ضعف چنانم، که چو گریم ز غم او
خون جگرم رنگ بمنزل نرساند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۸
ز چوب بید از آن خاکستری چندان نمیماند
که بعد از مرگ میراثی ز آزادان نمیماند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۹
تا نبینند دمی روی خوشی، مال جهان
مشت خاکیست که بردیده دونان زده اند!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۰
نرم خواهی که شود خصم، تو در گرمی کوش
ز آنکه آب از دم شمشیر بآتش گیرند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۱
عشاق تو، تا شمع صفت جان نگدازند
در بزم صفا گردن دعوی نفرازند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۲
ز اندیشه بد گوست، کرم های لئیمان
بی واهمه ابنای زمان رنگ نبازند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۳
بی تمیزیهای عالم بین که پیش لعل او
غنچه هم با این دهن، حرف نزاکت میزند!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۴
فکر زلفت، دود دل را دسته سنبل کند
حرف رخسارت، نفس را رشک شاخ گل کند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۵
همنشینانی که از حق نمک دم میزنند
همچو دندان بر سر هر لقمه بر هم میزنند