گنجور

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

ما را به جهان خوش‌تر از این یک‌دم نیست

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

به روی خود درِ طمّاع باز نتوان کرد

چو باز شد، به دُرُشتی فراز نتوان کرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

حرامش بود نعمتِ پادشاه

که هنگامِ فرصت ندارد نگاه

مجالِ سخن تا نبینی ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدرِ خویش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

قرار بر کفِ آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دلِ عاشق نه آبْ در غربال

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

کس نبیند که تشنگانِ حجاز

به سرِ آبِ شور گرد آیند

هر کجا چشمه‌ای بوَد شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

ای آنکه به اقبالِ تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

زر بده مردِ سپاهی را تا سر بنهد

و گرش زر ندهی، سر بنهد در عالم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

چو دارند گنج از سپاهی دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

اگر صد سال گَبْر آتش فروزد

اگر یک دم در او افتد بسوزد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

تو بر سرِ قدرِ خویشتن باش و وقار

بازیّ و ظرافت به ندیمان بگذار

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

همای بر همه مرغان از آن شرف دارد

که استخوان خورد و جانور نیازارد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

منشین ترش از گردشِ ایّام که صبر

تلخ است ولیکن برِ شیرین دارد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

به دریا در، منافع بی‌شمار است

و گر خواهی سلامت، بر کنار است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

مکن فراخ‌رَوی در عمل، اگر خواهی

که وقتِ رفعِ تو، باشد مجالِ دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس، ای برادر، باک

زنند جامهٔ ناپاک گازُران بر سنگ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

راستی موجبِ رضایِ خداست

کس ندیدم که گم شد از رهِ راست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

نه بینی که پیشِ خداوندِ جاه

نیایش‌کنان دست بر بر نهند؟

اگر روزگارش در آرد ز پای

همه عالمش پای بر سر نهند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

کس نیاید به خانهٔ درویش

که خراجِ زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصّه راضی باش

یا جگربند پیش زاغ بنه

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

ز کارِ بسته میندیش و دلْ شکسته مدار

که آبِ چشمهٔ حیوان درونِ تاریکی است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

سعدی
 
 
۱
۱۸۱
۱۸۲
۱۸۳
۱۸۴
۱۸۵
۷۷۰