گنجور

رهی معیری » رباعیها » مسعود

 

مسعود که یافت عز و جاه از لاهور

تابید چو نور صبحگاه از لاهور

سالار سخنوران به تازی و دری است

خواه از همدان باشد و خواه از لاهور

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » آرزو

 

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد

وین روز مفارقت به شب می‌آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست

ای کاش که جان ما به لب می‌آمد

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » در ماتم صبحی

 

دردا که بهار عیش ما آخر شد

دوران گل از باد فنا آخر شد

شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما

افسانه افسانه‌سرا آخر شد

رهی معیری
 
 
۱
۱۱۹۱
۱۱۹۲
۱۱۹۳