مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۱
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف
از سینهٔ خود سینهٔ شب را بشکاف
در کعبهٔ عشاق طوافی چو کنی
دریاب که کعبه میکند با تو طواف
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۲
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف
با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف
گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف
چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۳
گویند مرا چند بخندی ز گزاف
کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف
ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف
سیمرغ طربناک شناسد سر قاف
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۴
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف
خوان تو گرفته است از قاف به قاف
گر فتنه شود کسی معافست معاف
بر شمع کند همیشه پروانه طواف
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۵
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق
پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت
گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۶
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق
در حال دهد کون و مکان را سه طلاق
مه را چه طراوت و زحل را چه محل
با طلعت آفتاب اندر افاق
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۷
ای داروی فربهی و جان عاشق
فربه ز خیال تو روان عاشق
شیرین ز دهان تو دهان عاشق
جان بندهات ای جان و جهان عاشق
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶۸
تمکین و قرار من که دارد در عشق
مستی و خمار من که دارد در عشق
من در طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد در عشق
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۰
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم کشته شد به آخر از خنجر عشق
این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق
سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۱
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق
در گردن ما درافکند دفتر عشق
این خار از آن نهاد حق بر در عشق
تا دور شود هرکه ندارد سر عشق
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۲
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
با خاک درآمیخته شد گوهر پاک
آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک
پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۳
حاشا که شود سینهٔ عاشق غمناک
یا از جز عشق دامنش گردد چاک
حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک
پاکست و کجا رود در آن عالم پاک
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۴
خندید فرح تا بزنی انگشتک
گردید قدح تا بزنی انگشتک
بنمودت ابروی خود از زیر نقاب
چون قوس قزح تا بزنی انگشتک
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۵
در بحر صفا گداختم همچو نمک
نه کفر و نه ایمان نه یقین ماند و نه شک
اندر دل من ستارهای شد پیدا
گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۶
آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ
ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ
وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ
تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۷
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۸
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
بر دامن زیرکان عالم زن چنگ
با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ
آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷۹
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
وز پردهٔ عشاق برآرم آهنگ
گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ
در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۸۰
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
وز پرده همی بیند معشوقهٔ شنگ
این لرزهٔ دلها همه از معشوقیست
کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۸۱
یک چند میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که نهان شویم از دیدهٔ خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ