مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۰
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به یک زمان دربازند
بر بوی دمی هزار منزل بروند
وز بهر دلی هزار جان دربازند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۱
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شادیها داد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۲
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد
مردانه کسی بود که در شیوهٔ عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۳
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
جویندهٔ عشق بیعدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۴
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
بازار بتان از تو شکستی دارد
دست غم تو بهر دو عالم برسید
الحق که غمت درازدستی دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۵
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند
جان از قفس قالب من خیز کند
کافر باشد که با لب چون شکرت
امکان گنه یابد و پرهیز کید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۶
عشق تو سلامت ز جهان میببرد
هجر تو اجل گشته که جان میببرد
آندل که به صد هزار جان میندهم
یک خندهٔ تو به رایگان میببرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۷
عشقی آمد که عشقها سودا شد
سوزیدم و خاکستر من هم لا شد
باز از هوس سوز خاکستر من
واگشت و هزار بار صورتها شد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۸
عقل و دل من چه عیشها میداند
گر یار دمی پیش خودم بنشاند
صد جای نشیب آسیا میدانم
کز بیآبی کار فرو میماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۹
علم فقها ز شرع و سنت باشد
حکم حکما بیان حجت باشد
لیکن سخنان اولیای ملکوت
از کشف و عیان نور حضرت باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۰
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
از خرمن ماه تو به دل دانه برد
اینش برسد که روی بر ماه کند
وینش نرسد که ماه نو خانه برد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۱
غم را بر او گزیده میباید کرد
وز چاه طمع بریده میباید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۲
غم کیست که گرد دل مردان گردد
غم گرد فسردگان و سردان گردد
اندر دل مردان خدا دریائیست
کز موج خوشش گنبد گردان گردد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۳
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
از بیم حساب رویها گردد زرد
من عشق ترا به کف نهم پیش برم
گویم که حساب من از این باید کرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۴
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود
پنهان مکن از بنده که پنهان نشود
گر بر در باغی بنویسی زندان
باغ از پی آن نوشته زندان نشود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۵
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد
آن سو که توی، حسن در آن تیم افتاد
آن خوبی باقی تو ای جان و جهان
دل بِسْتَد و اندر پی باقیم افتاد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۶
قومی به خرابات تو اندر بندند
رندی چند و کس نداند چندند
هشیاری و آگهی ز کس نپسندند
بر نیک و بد خلق جهان میخندند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۷
کاری ز درون جان میباید
وز قصه شنیدن این گره نگشاید
یک چشمهٔ آب در درون خانه
به زان رودی که از برون میآید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۸
کامل صفتی راه فنا میپیمود
چون باد گذر کرد ز دریای وجود
یک موی ز هست او بر او باقی بود
آن موی به چشم فقر زنار نمود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۹
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد
در وقت وصال آن نگارم افتد
خون دل ز آب دیده زان میبارم
تا آن دل و دیده در کنارم افتد