مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۰
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد
آنکس که ترا بیند و شادی نکند
سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۱
بییاری تو دل بسوی یار نشد
تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد
هرچیز که بسیار شود خار شود
غمهای تو بسیار شد و خوار نشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۲
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۳
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود
توحید به نزد او محقق نشود
توحید حلول نیست نابودن تست
ورنه به گزاف باطلی حق نشود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۴
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد
چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند
چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین
آنگه بنشان نفرت انگشت نهند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۵
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل دوبیتی آموخته شد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۶
تا در طلب مات همی کام بود
هر دم که برون ز ما زنی دام بود
آن دل که در او عشق دلارام بود
گر زندگی از جان طلبد خام بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۷
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بیدار شوی روز بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۸
تا سر نشود یقین که سرکش نشود
وان دلبر برگزیده سرکش نشود
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰۹
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
همسایه شدند با وی این چار فساد
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت
همسایهٔ بدخدای کس را ندهاد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۰
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق به حق مسلمان نشود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۱
نایی ببرید از نیستان استاد
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۲
بانگ مستی ز آسمان میآید
مستی ز فلک نعرهزنان میآید
از نعرهٔ او جان جهان میشورد
کان جان جهان از آن جهان میآید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۳
تنها بمرو که رهزنان بسیارند
یک جان داری و خصم جان بسیارند
خصم جان را جان و جهان میخوانی
گولان چو تو در این جهان بسیارند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۴
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد
هر کان دارد منت آن بکشد
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است
گر تیغ زنی از بن دندان بکشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۵
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود
تو غرق زیانی و زیانت همه سود
گوئیکه مرا نیست به جز خاک بدست
ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۶
تیری ز کمانچهٔ ربابی بجهید
از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید
آن پوست نگر که مغزها را بخلید
و آن پرده نگر که پردهها را بدرید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۷
جامی که بگیرم میش انوار بود
بیتی که بگویم همه اسرار بود
در هر طرفی که بنگرد دیدهٔ من
بیپرده مرا ضیاء دلدار بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۸
جانا تبش عشق به غایت برسید
از شوق تو کارم به شکایت برسید
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری
دریاب که هنگام عنایت برسید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۱۹
جان باز که وصل او به دستان ندهند
شیر از قدح شرع به مستان ندهند
آنجا که مجردان بهم مینوشند
یک جرعه به خویشتنپرستان ندهند