مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۰
من کوهم و قال من صدای یار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید
میپنداری که گفت من گفتار است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۱
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۲
میدان که در درون تو مثال غاریست
واندر پس آنغار عجب بازاریست
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید
این یار نهانیست عجب یاریست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۳
میگرییم زار و یار گوید زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
نی نی صنما میان دلها فرقست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۴
میگفت یکی پری که او ناپیداست
کان جان که مقدست است از جای کجاست
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست
بیکام و دهان روزهگشائی او راست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۵
مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که بانک طفل مهر دایه است
هرچند که آن دایهٔ جان خودرایه است
مینال که ناله عشق را سرمایه است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۶
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بجوشید چنین آب حیات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات
شادی روان مصطفی را صلوات
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۷
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۸
نه چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست
هستی ز برای نیستی مایهٔ ماست
اندر پس پردهها یکی دایهٔ ماست
ما آمده نیستیم این سایهٔ ماست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۹
نی با تو دمی نشستنم سامانست
نی بی تو دمی زیستنم امکانست
اندیشه در این واقعه سرگردانست
این واقعه نیست درد بی درمانست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۰
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۱
هان ای دل خسته روز مردانگیست
در عشق توم چه جای بیگانگیست
هر چیز که در تصرف عقل آید
بگذار کنون که وقت دیوانگیست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۲
هجران خواهی طریق عشاقانست
وانکو ماهیست جای او عمانست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید
آن ذره که او سایه نخواهد جانست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۳
هر جان عزیز کو شناسای رهست
داند که هر آنچه آید از کارگه است
بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی
کاین چرخ ز گردیدن خود بیگنه است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۴
هر جان که از او دلبر ما شادانست
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست
اندازهٔ جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۵
هر چند به حلم یار ما جورکش است
لیکن زاری عاشقان نیز خوش است
جان عاشق چون گلستان میخندد
تن میلرزد چو برگ گوئی تبش است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۶
هر چند شکر لذّت جان و جگر است
آن خود دگر است و شکرِ او دگر است
گفتم که از آن نیشکرم افزون کن
گفتا نه یقین است که آن نیشکر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۷
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دست آمال ببست
نومید نمیشود دل عاشق مست
مردم برسد به هر چه همت دربست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۸
هرچند که بار آن شترها شکر است
آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است
او از مستی ز چشم خود بیخبر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۹
هر درویشی که در شکست خویش است
تا ظن نبری که او خیال اندیش است
آنجا که سراپردهٔ آنخوش کیش است
از کون و مکان و کل عالم پیش است