نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
درد تو ز هر محتضری خالی نیست
لطف تو ز هر بیخبری خالی نیست
هر چند که در خلق جهان می نگرم
سودای تو از هیچ سری خالی نیست
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
با یار نواز غم کهن باید گفت
لابد به زبان او سخن باید گفت
لا تفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
هر شب به مثال پاسبان کویت
می گردم گرد آستان کویت
باشد که بر آید ای صنم روز حساب
نامم ز جریدهٔ سگان کویت
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
شمع ار چه من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سر رشتهٔ شمع به که سر رشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ار چه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
پروانهٔ دل چو شمع روی تو بدید
دیوانه شود کم دو عالم گیرد
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
آن را که دل از عشق پر آتش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصهٔ عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توام کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
کار من و تو بی من و تو ساخته اند
وز نیک و بد من و تو پرداخته اند
تسلیم کن امروز که فردا بیقین
تخمی روید که دی در انداخته اند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
صحرا به گل و لاله بیاراستهاند
در عیش فزوده و ز غم کاستهاند
در خاک عروسان چمن خفته بدند
امروز قیامت است برخاستهاند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
عشاق تو از الست مست آمده اند
سر مست ز بادهٔ الست آمده اند
می می نوشند و پند می ننیوشند
کایشان ز الست می پرست آمده اند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
عشاق که آفتاب عالمتابند
در دیده کشند خاک من گر یابند
شد دشمن من ز جهل آن مشتی دون
چون شبپرگان که دشمن آفتابند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
ز آن پیش که نور بر ثریا بستند
وین منطقه بر میان جوزا بستند
در عهد ازل بسان آتش بر شمع
عشقت به هزار رشته بر ما بستند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
در خوشه مگر سر کشیئی می دیدند
دیدی که بعاقبت سرش ببریدند
هم پوست ازو به چوب بیرون کردند
هم بر سرش آسیا بگردانیدند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
عشاق که ماه عالم جاویدند
مانندهٔ من شوند در امیدند
گشتند مرا دشمن ازین مشتی دون
چون شبپرگان که دشمن خورشیدند
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵
مردان رهش زنده به جانی دگرند
مرغان هواش ز آشیانی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند