گنجور

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

شمع است رخ خوب تو پروانه منم

دل خویش غمان تست بیگانه منم

زنجیر سر زلف که بر گردن تست

بر گردن بنده نه که دیوانه منم

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی

هر دم باید که ننگ بر نام زنی

سر رشته روشنی بدست تو دهند

گر تو آتش چو شمع در کام زنی

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

دوش میگویند پیری در خرابات آمدست

آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست

می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود

پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

نه می‌خورده نه در خرابات شده

بر خوانده قباله رزی مات شده

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

ای قبله هر که مقبل آمد کویت

روی دل جمله بختیاران سویت

امروز کسی کز تو بگرداند روی

فردا بکدام دیده بیند رویت

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

حاشا که دلم از تو جدا داند شد

یا با کس دیگر آشنا داند شد

از مهر تو بگسلد کرادارد دوست

وز کوی تو بگذرد کجا داند شد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

تا بر سرما سایه شاهنشه ماست

کونین غلام و چاکر در که ماست

گلزار بهشت و حور خار ره ماست

زیراک برون کون منزلگه ماست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش

وگرچه دانم کاین بادیه بپای تو نیست

و آستانه سر درد بر زمین میزن

که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر

وین کار دولت است کنون تا کرار رسد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

جان باز که وصل او بدستان ندهند

شیر از قدح شرع بمستان ندهند

آنجا که مجردان بهم می‌ نوشند

یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

چون یوسف باغ در چمن میآید

بویی ز زلیخا سوی من میآید

یعقوب دلم نعره زنان میگوید

فریاد که بوی پیرهن میآید

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

هر حیله که در تصرف عقل آمد

کردیم کنون نوبت دیوانگی است

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

برخیز و بیا که خانه پرداخته‌ام

وزبهر ترا پرده برانداخته‌ایم

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند

با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند

یک نور تجلی توم کرد چنان

کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

عشق آمد و جان من فراجانان داد

معشوقه ز جان خویش ما راجان داد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

زان گونه پیامها که او پنهان داد

یک نکته بصدهزار جان نتوان داد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

جانم از درد تو خونین بود دوش

مونسم تا روز پروین بود دوش

ناله من تا بوقت صبحدم

یا غیاث‌المستغیثین بود دوش

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نهم

 

از هر چه بجز می است کوتاهی به

وانگه ز کف بتان خر گاهی به

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نهم

 

سوری که درو هزار جان قربان است

چه جای دهل زنان بی سامان است

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نهم

 

بخدای ار کسی تواند بود

بی خدای از خدای بر خوردار

نجم‌الدین رازی
 
 
۱
۱۴۳۸
۱۴۳۹
۱۴۴۰
۱۴۴۱
۱۴۴۲
۶۴۶۲