نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
دستم چو بدستبوس وصلت نرسد
میگویم خدمت و زمین میبوسم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم
عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن
تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را
عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم
گر عرض دهند عاشقانت را
هر ذره که هست در شمار آید
طاوس و مگس بیک محل باشد
چون باز غم تو در شکار آید
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه زاشیان پریده
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم
قصهها مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید سر بشکست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
عشق رویت مرا چنین یکرویه
ببرید ز خلق و رو فرا روی تو کرد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم که ای هر چ هستی تویی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
نزدیکان را بیش بود حیرانی
کایشان دانند سیاست سلطانی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
خاک آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود ودل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم خوردم
نینی می و شیر با هم آمیخته بود
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا؟
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
منکر بودم عشق بتان را یک چند
آن انکارم مرا بدین روز افکند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
همسنگ زمین و آسمان غم خوردم
نه سیر شدم نه یار دیگر کردم
آهو بمثل رام شودبا مردم
تو می نشوی هزار حیلت کردم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
عشقی است که از ازل مرا درسر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیر خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
گر من نظری بسنگ بر بگمارم
از سنگ دلی سوخته بیرون آرم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه
مارا نگاه درتو ترا اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقترآینه
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
در من نگری همه تنم دل گردد
درتو نگرم همه دلم دیده شود
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
تو سنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم
این طرفه نگر که خود ندارم یک دل
و آنگه بهزار دل ترا دارم دوست