کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۵
هان ای دل هرزه گوی ناپابرجای
برخاسته یی بقصد آن شهر آرای
از پای در آیی تو ز برخاستت
بنشین تو شمع تا بمانی بر پای
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۶
شد در سر کار این دل کار افزای
صبر و خرد و هر چه مرا بدبر جای
جانی بسر آمدست چون شمع مرا
وان تیز ز دست غم تو بر سر پای
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۷
با آنکه تن ضعیف من شمع آسای
از جنبش بادی بنشیند بر جای
چون شمع بجست و جوی آن شمع آرای
دارد همه ساله کفش رویین در پای
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۸
در پنجه شدم با قدح مرد گرای
تا کرد چنانم که نجنبم از جای
با ساغر باده در کمر دست که کرد
کورانه بعاقبت در آورد از پای؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۹
با چشم تو گفتم ایچ دستان منمای
زین بیش صداع زیر دستان منمای
لعل تو بپای مردیش گفت مرا
برخیز تو نیز رنج مستان منمای
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۰
رشک آیدم ای دوست که هر نیم شبی
در برگیرد قد ترا بی ادبی
حیفست چنان لبی و الحق چه لبی
آلوده شده ببوسۀ هر جلبی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۱
این وادی زندهرود خون بایستی
سیلابش از این بسی فزون بایستی
وانگه ز برای حقگزاری غمت
آن جمله به چشم من درون بایستی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۲
ای دل بشبی که با غمش بنشستی
از ناله خروشی بجهان دربستی
خامش چو پیاله با دل پر خون باش
تا چند چو چنگ نالۀ سردستی؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۳
جانا خبرت نیست که دی در مستی
با چنگ چه کرده یی ز چابک دستی
بسیار بکوشیدم و هم ننشستی
تا توبۀ کهنۀ مرا بشکستی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۴
از بس که بلای دل ما می جستی
از خطّ تو در کار تو آمد سستی
ای خط که سیه باد چو روزم رویت
ناگه ز کجا بروی او بررستی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۵
امشب که نگارم از برای مستی
آمد برم از سر هوای مستی
دستی بر ما فکند هم مستی نیز
خیزم و درافتیم بپای مستی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۶
مشتاق بنیستی ّ من گر هستی
ما بگزینیمم نیستی بر هستی
تو لطف کن و در نطر دشمن و دوست
روزی خوشکم بگو که خوشتر هستی؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۷
در عشق ز کام دل چه در بایستی
گر سوز دل و خون جگر بایستی
این هر همه هیچ می نخواهد دلدار
زر می باید، دریغ زر بایستی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۸
دردیدۀ روزگارنم بایستی
یا با غم من صبر بهم بایستی
یا مایۀ غم چو عمر کم بایستی
یا عمر باندازۀ غم بایستی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۸۹
آن آب کزو بود دلم را شادی
د رچشم خودش هیچ محل ننهادی
و آتش که ازوست بر دلم بیدادی
بر منصب دست راست جایش دادی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۹۰
پیوسته کنی تو از غم من شادی
چندانکه من از بندگیت آزادی
پس تو هم گله کنی و من آزادی
شاگرد که ای بتابد ین استادی؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۹۱
گر دوش بتم تالۀ من بشنودی
با سنگ دلی بر دل من بخشودی
وانچ از غم او کشید این سوخته دل
گر خود شب دوشینه بدی بس بودی
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۹۲
از غایت جنگجویی و فتنه گری
گر گل بکفت فتد دهانش بدری
با ساغر و چنگ آنگهت خوش باشد
کین را بزنی و خون آن بازخوری
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۹۳
زلف تو که چون او نبود خیره سری
مشکیست کز وسوخته شد هرجگری
چون گرد میان تو در اید گویی
ماریست که حلقه میشود بر کمری
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۹۴
گر بردارم بی تو سر از بیناری
در پا آیم چو عبهر از بیماری
بیمار پرست چشم بینار توام
بیمار پرستی بتر از بیناری