گنجور

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۳

 

یک دم چو نئی تو عاشق صادق عیش

کی دریابی حلاوت صادق عیش

تو از سر عجب خویش معشوق خودی

معشوقهٔ خویش کی بود عاشق عیش

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۴

 

چون خاک به زیر پایها فرسودن

به زانک به عجب آب روی افزودن

چون آتش اگر تیز شوی می شاید

چون باد سبکبار نشاید بودن

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۵

 

گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی

دایم زچه در پی هوا و هوسی

خود را زهمه بیشترک می بینی

هر دم چو رسن تاب از آن بازپسی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۶

 

یکچند دویدیم نه بر راه صواب

برداشته از روی خرد پاک نقاب

اکنون که همی باز کنم دیده به خواب

هم نامه سیه بینی و هم عمر خراب

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۷

 

در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب

آن قدر که ممکن است از وی دریاب

ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب

عمری یابد گذشته و خانه خراب

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۸

 

گر شیر دلی صید هراسان مطلب

دشوار شود حاصل آسان مطلب

گنجی که دفینه در زمین روم است

تو از سر غفلت به خراسان مطلب

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۵۹

 

دل را تو همه جگر دهی افسوس است

خود را همه درد سر دهی افسوس است

واین عمر که مایهٔ حیات ابدی است

بیهوده به باد بردهی افسوس است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۰

 

افسوس که عمر رفت و هشیاری نیست

دردا که امید خویشتن داری نیست

گفتم که چو بیدار شوم روز شود

هیهات که روز گشت و بیداری نیست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۱

 

تا گوش دلت به غفلت است آکنده

دل را تو مپندار که گردد زنده

شرمت ناید از آنک از خون تو بود

سلطان باشد تو را تو او را بنده

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۲

 

زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده

دشوار توان کرد تو را بیننده

بیدار شود خفته به یک بانگ ولیک

مرده نشود به هیچ بانگی زنده

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۳

 

این دل نه همانا که تو با راه آیی

در راه بقا چو طالب جاه آیی

چون صحبت شاهان بنکردی حاصل

جایت پس در بود چو بیگاه آیی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۴

 

صد زخم چشید نفس و افگار نشد

صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد

از گردش چرخ صد هزاران عبرت

این دیده بدید و هیچ بیدار نشد

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۵

 

در هیچ سری مایهٔ اسراری نه

کس را خبر از اندک و بسیاری نه

هر طایفه ای گرفته کاری بر دست

وآنگاه به دست هیچ کس کاری نه

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۶

 

هرگز دل من واقف اسرار نشد

روزی به صفا و صدق بر کار نشد

بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد

بس عبرتها که دید و بیدار نشد

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۷

 

زنهار اگرچه راست می آید کار

مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار

چون باد خزان شاخ تو در جنباند

آنگه دانی که مفلسی از بروبار

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۸

 

می میرم ازو و صورت جان در پیش

بر آتشم و روضهٔ رضوان در پیش

در عالم عشق طرفه حالی که مراست

تشنه جگر و چشمهٔ حیوان در پیش

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۶۹

 

با دل گفتم درآی از خواب تمام

زان پیش که روزگار برگیرد گام

دل گفت که از من مطلب بیداری

آخر نشنیده ای که النّاس ینام

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۷۰

 

از جام هوس بادهٔ مستی تا کی

ای نیست شونده لاف هستی تا کی

وای غرقهٔ بحر غفلت ار ابر نئی

تر دامنی و هوا پرستی تا کی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۷۱

 

ای دل اگرت زنفس معزول کنند

میلت سوی مقبلان مقبول کنند

هرگه که تو [قدر] قرب حق نشناسی

ناچار به باطلیت مشغول کنند

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۷۲

 

زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است

بر حال تو باید به دو صد چشم گریست

با خویشتن آی و این همه غفلت چیست

گر مرد رهی بهتر ازین باید زیست

اوحدالدین کرمانی
 
 
۱
۱۳۲۶
۱۳۲۷
۱۳۲۸
۱۳۲۹
۱۳۳۰
۶۴۶۲