ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
تو خرده بتا بر گل پژمرده مگیر
او مرده توست خرده بر مرده مگیر
از بهر نثارت طبقی زر دارد
بی خردگی ار چه می کند خرده مگیر
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
شاها به تو دارد همه آفاق نیاز
برخیز جهان بگیر و بخرام و بتاز
از هر طرفی که منزلی کوچ کنی
اقبال دو منزلت به پیش آید باز
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
اندر هوس تو صرف شد عمر دراز
در عشق تو کس نباشدم محرم راز
خود را ز تو در دلم بجایی است که من
گر می طلبش کنم نمی یابم باز
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
این دل که نگشت بر مرادی پیروز
با من به زبان حال گفت از سر سوز
دیدم شب غم به خواب،روز شادی
بس شب که بدین امید کردم تا روز
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
نامد دل ضایع شده با دست هنوز
بر تخت وصال دوست بنشست هنوز
آنانک شراب وصل با ما خوردند
هشیار شدند و ما چنین مست هنوز
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲
ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش!
وندر شب تاریک می روشن کش!
دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر!
عقلا، بنشین و پای در دامن کش!
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۳
در پیش کمان گروهه شاه قزل
خورشید به سجده اوفتد خوار و خجل
زیرا که نهند داغ کفرش بر دل
گر گوید:من از آتشم،او از گل
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل
چون است و [چسان] رنج کشد مسکین دل
گر حال دلم ندانی ای غافل یار
ور دانی و تن می زنی ای سنگین دل
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
معشوقه چو سر بکردبا باد چو گل
تن با همه کس به وصل درداد چو گل
چون غنچه کشیده داشت دامن یک چند
و امروز به دست هر کس افتاد چو گل
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
دوش از غم تو دیده به هم برنزدم
ور زانک زدم بدانک بی نم نزدم
زان بیم که دم تیز کند آتش دل
تا روز همی سوختم و دم نزدم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم
نه طاقت درد دل نهفتن دارم
آگنده چو غنچه گشتم از غم دریاب
کز تنگ دلی سر شکفتن دارم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
از جور تو حال ارچه تبه می دارم
هم لطف تو را گوش به ره می دارم
در پرده به رسم دوستان می سوزم
وین حال ز دشمنان نگه می دارم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کازادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی کز تو کنم
از دل کنم آن شکایت از تو نکنم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
با گل گفتم چو سوی گلزار آیم
از عهد بد تو سست گردد رایم
گل سوی تو بنگرید دزدیده بگفت:
بد عهدتر از خودت کسی بنمایم؟
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
گرچه همه جهد بندگی بنمایم
از عشق تو پیش کس زبان نگشایم
هم بر سر آب آید این قصه چو من
با آب دو چشم خویش می برنایم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
ما خانه ز خانه قلندر کردیم
وز خاک در مصطبه افسر کردیم
لب بر لب ساغر چو صراحی جان را
خندان خندان فدای ساغر کردیم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۳
می خواهم و مطرب و دلارام و ندیم
این است طبیعت من از چرخ مقیم
من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟
دنیا گذران است و خداوند کریم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۴
ماییم که رسم ملک جمشید نهیم
وز بهر ذخیره صیت جاوید نهیم
از جدی و حمل به بزم بریان سازیم
بر خوان حمل قرصه خورشید نهیم
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران
هر عشوه که زلفشان فروشد مخر آن
این حلقه ما راست، مزن دست درین
وان رشته مو رُست منه پای بر آن
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۶
ای باد ز غصهای که خون پاشَد از آن
با یار مگو که تنگدل باشد از آن
ور زلف همی پریشیاش، نرم پریش
بر تازه گلش مزن که بخراشد از آن