عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۴
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست»
خاکم مکن ای نگار بادم گردان
تا گِردِ سرِ زلفِ تو گردم پیوست
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۵
پیوسته به آرزو ترا باید خواست
تا از تو یک آرزو مرا ناید راست
در کینهٔ من نشستهای پیوسته
زین کینه به جز دلم چه بر خواهد خواست
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۶
در عشق تو جز بلا و غم ناید راست
شادی وصال بیش و کم ناید راست
کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر
عمرم بشد و آنِ تو هم ناید راست
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۷
از بس که تو خود به خویشتن مینازی
یک لحظه به عاشقی نمیپردازی
با پشت خمیده همچو چنگی شدهام
تا بوک چو چنگ یک دمم بنوازی
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۸
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست
جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست
برخاستهای غبار من میبنشان
بنشین که غبار وار برخواهد خاست
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۹
ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من
بی حاصلی از فراقِ تو حاصل من
از سنگدلی تو دلم میسوزد
ای کاش بسوختی دلت بر دل من
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۰
آن کس که ترا عزیزتر ازجان دید
مینتواند ترا کنون آسان دید
تو چشم منی گرت نبینم شاید
زان روی که چشم خویش را نتوان دید
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۱
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است
چون از تو به من رسد مرا یکسان است
آن دوستییی کز تو مرا در جان است
گر نیست چنانکه بود صد چندان است
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۲
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت
دلدار منی بیا ودل با من دار
گر با منِ دلسوخته دل خواهی داشت
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۳
تا چند مرا سوخته خرمن نگری
وز دوستیت به کام دشمن نگری
تو ناقد عاشقانی و رویم زر
آخر به زکات چشم در من نگری
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۴
آن است همه آرزویم عمر دراز
تا پیش از اجل ببینم ای شمع طراز
تو تیغ کشیده از پسم میآئی
من جان بر کف پیش تو میآیم باز
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۵
جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست
سر تا قدم جهان ترا دارم دوست
من بی تو همه مهر تو دارم در مغز
تو با من مهربان چه داری در پوست
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۶
ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند!
خوش خوش چوگل از بادِ هوس در من خند!
در خون گشتم هزار شبگیر از تو
چون صبح برآی و یک نفس در من خند!
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۷
سهل است اگر کار مرا ساز دهی
گاهم بنوازی و گه آواز دهی
چون عاشق دل شکسته را دل بردی
چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۸
بر خاک چو بادم ای دل افزای هنوز
بر آتش و چشمم آب پالای هنوز
بر خاک نشسته بادپیمای هنوز
آبم شد و آتش تو بر جای هنوز
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۹
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید
در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید
گفتی تو که در قبای من کی گنجی
در برکشمت قبای من تنگ آید!
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۲۰
بی یاد تو من سرزبان را بزنم
بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم
تو جان منی ومن از آن میترسم
کز بس که جفا کنی تو جان را بزنم
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۲۱
گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش
تا بوک بود بر من مسکین گذرش»
او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز
کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۲۲
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
گفتم که مرا یک نفس آواز دهد
جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۲۳
گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
دل در برت از سنگ قویتر باشد»
گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت
زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»