عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۱
زلفِ تو به هم در اوفتاده عجب است
گه سرکش و گاه سر نهاده عجب است
جانا! مژهٔ من است در آب مدام
تیرِ مژهٔ تو آب داده عجب است!
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۲
چشمِ خوشِ تو که مذهبِ عبهر داشت
بس شور که هر مژهٔ او در سر داشت
تیر و مژهات گرچه به هم میمانست
اما مژهٔ تو مزهٔ دیگر داشت
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۳
از زلفِ شکن بر شکنت میترسم
وز نرگسِ مستِ پرفنت میترسم
من میخواهم که راه گیرم در پیش
از غمزهٔ چشمِ رهزنت میترسم
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۴
گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست
آسان ز سرِ وجود برخواهم خاست
با قدّ تو راست است هر چیز که هست
با ابرویت هیچ نمیآید راست
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۵
از زلفِ تو دل چو در عقابین افتاد
نقدش همه از نرگس تو عین افتاد
و آخر حجر الاسودِ خالت چو بدید
از ابرویت به قاب قوسین افتاد
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۶
خطّت دام است و خالت او را دانه است
با دانهٔ تو مرغِ دلم همخانه است
بیمارستانِ چشمِبیمارِ ترا
در زلفِ چو زنجیرِ تو بس دیوانه است
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۷
گفتم: خط مشکین تو بر ماه خطاست
گفتا:به خطا مشک ز من باید خواست
گفتم که زه این کمان ابرو که تراست!
گفتا که چنین کمان به زه ناید راست
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۸
گفتم: «کس را روی تو و موی تو نیست
تیر مژه و کمان ابروی تو نیست»
چشمش به زبانِ حال گفتا: «از تیر
مگریز که این کمان به بازوی تو نیست»
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۹
چون غمزهٔ تو جادویی آغاز نهد
ممکن نبود که هیچ غمّاز جهد
بر هم زدهای همه جهان در نفسی
آخر که جهان به دست تو باز دهد
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۲۰
دایم گهر وصل تو میجویم باز
وز هجر تو رخ به اشک میشویم باز
تا نرگسِ مستِ نیم خوابت دیدم
هم مستم و هم ز خواب میگویم باز
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۱
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند
و آن پسته دهان با جگری خسته بماند
ازتنگی پسته مغز را گنج نبود
از پوست بجست و بر در بسته بماند
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۲
ای مورچهٔ خط! بدمیدی آخر
برگرد مهش خط کشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۳
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد
باری بنپرسی که چرا خواهم کرد
آمد خط او و ورق گل بگرفت
یعنی که من این ورق فرا خواهم کرد
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۴
گفتم: دل من ببردی ای جادو وش!
گفتا: چکنم تو دل ندادی خوش خوش
گفتم: رخت آتش است و خطّت دودست
گفتا که تو دود دیدهای از آتش
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۵
گفتم: ز خط تو بوی خون میآید
وز خطّ تو عقل در جنون میآید
گفتا که خط از برای زر میآرم
گفتم که زر از سنگ برون میآید
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۶
گه در خط دلبران شیرین نگرم
گه در خد و خال و زلفِ مشیکن نگرم
از بس که رخِ سیم بران میبینم
حیرت شدهام تا به کدامین نگرم
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۷
زین خط که لعل تو کنون میآرد
دل خود که بود که جان جنون میآرد
سبزی خط تو سرخرویی من است
کان سبزه مرا خطّ به خون میآرد
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۸
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای
بر مشک خطت بسی جگر سوختهای
مگذار که خطّ تو ز دستم بشود
چون دست مرا بدان خط آموختهای
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۹
گفتی: «خطم از لبم جدا خواهد شد
وین وعده که میدهم وفا خواهد شد»
طوطی لبت به شکّر و آب حیاة
منقار فرو برده کجا خواهد شد
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۱۰
ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته
ماه تو به مشک سر به سر بگرفته
طوطی خط فستقیت بر عناب
حلقه زده و گردِ شکر بگرفته