عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۵
دوش آمد و گفت: چند تنها باشی
گر قطره نباشی همه دریا باشی
هرگه که تنت جهان و دل جان گردد
تو جان و جهان شوی همه ما باشی
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۶
دوش آمد و گفت: «در درون ما را باش
در خاک نشین و غرقِ خون ما را باش»
بر من میزد تاکه ز من هیچ نماند
چون هیچ شدم گفت: «کنون ما را باش!»
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۷
دوش آمد و گفت: خانهٔ ما آخر
روشن بکن ای یگانهٔ ما آخر
وقت است که دست درکش آری با ما
تا کِی گوئی فسانهٔ ما آخر
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۸
دوش آمد و گفت: ای شب و روزت غمِ من
هرگز نشوی تا تو توئی همدمِ من
من خورشیدم تو سایهای بر سرِخاک
تا محو نگردی نشوی محرَمِ من
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۹
دوش آمد و گفت: گردِ تو حلقه کنیم
پیراهنِ خونینِ دلت خرقه کنیم
ما تخت میان دل ازان بنهادیم
تا طالبِ خویش را به خون غرقه کنیم
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۰
دوش آمد و گفت: گِردِ اِعزاز مگرد
خواری طلب و دگر سرافراز مگرد
میدان که تو سایهٔ منی خوش میباش
هرجا که روم از پی من باز مگرد
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۱
دوش آمد و گفت: مرغِ دل عاجز نیست
در پرده بدارش که جز او را عزّ نیست
چون هر دو جهان به زیر پر دارد دل
بیرون شدنش ز آشیان هرگز نیست
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۲
دوش آمد و گفت: بی یقین مینرسی
گاهی ز فلک گه ز زمین مینرسی
ساکن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماییم همه به جز چنین مینرسی
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۳
دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش
در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش
از خویش چو خشنود نبودی نفسی
بیخویشتن آی و یک دمی با من باش
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۴
دوش آمد و گفت: «در بلا پیوستی
آن لحظه که در چون و چرا پیوستی»
گفتم: «چکنم تا به تو در پیوندم»
گفتا که «ز خود ببُر به ما پیوستی»
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۵
دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکی
تا بنشستی بر درِ ما بی باکی
دستی که به دامن وصالت نرسد
در گردنِ خاک کن که مشتی خاکی
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۶
دوش آمد و گفت: در جنون میفکنیم
جان میسوزیم و تن به خون میفکنیم
بنشین تو برون که در درونت ره نیست
تا هرچه درونست برون میفکنیم
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۷
دوش آمد و صبر از دلِ درویشم رفت
آرام زعقلِ حکمت اندیشم رفت
چون حیرت من بدید یک دم بنشست
درخوابِ خوشم کرد و خوش از پیشم رفت
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۸
دوش آمد و گفت: بی قراری شب و روز
بیکار نشسته در چکاری شب و روز
هرگز نگشایم درِ تو لیک بدانک
جز حلقه زدن کارنداری شب و روز
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۹
دوش آمد و گفت: اگر وفا خواهی کرد
دردِ همه ساله را دوا خواهی کرد
نه سود طلب نه مایه با هیچ بساز
گر کار به سرمایهٔ ما خواهی کرد
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۰
دوش آمد و گفت: کارِ ما خواهی کرد
جان نعره زنان نثار ما خواهی کرد
ور این نکنی نه صبر داری تو نه دل
مسکین تو گر انتظارِ ما خواهی کرد
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۱
دوش آمدو ره بر دل و جانم در بست
زنّار ز زلفِ دلستانم در بست
گفتم که ز زلفِ دلکشت بخروشم
برخاست و به یک شکر زبانم در بست
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۲
دوش آمد و گفت: حسن دنییست امشب
با هم بودن به عیش اولیست امشب
خورشید به شب گرفتهای در آغوش
شب خوش بادت اگر خوشت نیست امشب!
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۳
آن بت که دلم عاشقِ جانبازش بود
جان شیفتهٔ زلفِ سرافرازش بود
گفتم که چو آید برود صد نازش
دوش آمد و آنچه رفت هم نازش بود
عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۴
دوش از درِ دل درآمد آن بینایی
گفتا که چه میکنی درین تنهایی
گفتم که زعشق تو شدم سودایی
سودائی خویش را چه میفرمایی