گنجور

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۰

 

گه گم شدهٔ هزار کارم داری

گاه از همه کار برکنارم داری

گر وقت آمد مرا ز من باز رهان

تا کی شب و روز بیقرارم داری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۱

 

جز غوّاصی هوس ندارم چکنم

غوّاصی را نفس ندارم چکنم

در دریائی فتادهام در گرداب

پروای جواب کس ندارم چکنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۲

 

چون دل ز طلب در ره جانان استاد

نه با تن خود گفت ونه با جان استاد

آری چو شتاب و خوف بسیار شود

با یکدیگر به قطع نتوان استاد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۳

 

یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود

بیمرگ کسی به راه بیرون نشود

خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب

سنگی بود آن دل که ازین خون نشود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۴

 

دیرست که دور آسمان میگردد

میترسد و زان ترس بجان میگردد

چون دید که قبله گاه دنیا چونست

صد قرن گذشت و همچنان میگردد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۵

 

از واقعهٔ روز پسین میترسم

وز حادثهٔ زیر زمین میترسم

گویند مرا کز چه سبب میترسی

از مرگ گلوگیر چنین میترسم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۶

 

میترسم و بیقیاس میترسم من

چون خوشه ز زخم داس میترسم من

شک نیست که سخت وادیی در پیش است

زین وادی پُر هراس میترسم من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۷

 

چون پنجه سال خویشتن را کُشتم

بر عمرِ نهاد سالِ شصت انگشتم

شک نیست که شست را کمانی باید

چون شصت تمام شد کمان شد پشتم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۸

 

چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم

چیزی که نشایست به دست آوردیم

امروز درین جهان دارم جز عجز

در نزد خدائیت شکست آوردیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۹

 

گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من

خود را ز بدانِ بد بتر دیدم من

مویم همه شد سپید و بر خویش بگشت

امّا سرِ مویی بنگر دیدم من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۰

 

دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید

صد گونه بلای منِ رنجور رسید

کافور دمید از بناگوش برون

یعنی که: کفن ساز که کافور رسید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۱

 

شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد

تا موی چو سیم و روی چون زر افتاد

عمری که ز سر غرور سودا پختم

امروز مرا چو کفک با سر افتاد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۲

 

آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود

وان روز جوانی بخوانی خوش، بود

امروز که پیری به سر آمد شادم

وآن بود غلط زانکه جوانی خوش بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۳

 

تا کی به هوس چارهٔ بهبود کنیم

کان به که خوشی عزمِ سفر زود کنیم

چون عمرِ عزیز بود سرمایهٔ ما

سرمایه ز دست رفت چه سود کنیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۴

 

دردا که ز خواب بس دل غافل ما

تا موی سپید شد سیه شد دل ما

دردا و دریغا که به جز درد و دریغ

حاصل نامد ز عمر بیحاصل ما

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۵

 

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم

وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده دمی بکام، نابوده شدیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۶

 

جان را خطرِ روزِ پسین بایددید

دل را غمِ عقلِ‌ پیش بین باید دید

دیدیم ز عالم آنچه دیدیم وشدیم

تا خود چه ز عالم آفرین باید دید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۷

 

تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم

گُم گشتهتر از ذرّهٔ سیماب شدیم

افسانهٔ کارِ عشق چون برگوییم

کافسانهٔ تو دراز ودر خواب شدیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۸

 

دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم

پشتی چو کمان و تیر از شست شدیم

آمد شدِ ما نگر که در آخرِ عمر

از پای درآمدیم و ازدست شدیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۹

 

رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما

غم بود که بود روز و شب همدم ما

سبحان اللّه! به هرزه این عمرِ عزیز

امد بسر و بسر نیامد غم ما

عطار
 
 
۱
۱۰۹۱
۱۰۹۲
۱۰۹۳
۱۰۹۴
۱۰۹۵
۶۵۱۳