گنجور

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۰

 

نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد

نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد

از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت

چه سود که از بیخبران خواهی مُرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۱

 

هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم

از دوستی خویش سرانداز نهایم

عمریست که چون چرخ درین میگردیم

یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۲

 

دردا که دلم واقف آن راز نشد

جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد

چه غصّه بود ورای آن در دو جهان

کاین چشم فراز گشت و آن باز نشد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۳

 

هم عقل درین واقعه مضطر افتاد

هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد

گفتم که گشایم این گره در سی سال

بود آن گره و هزار دیگر افتاد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۴

 

از معنی عشق اسم میبینم و بس

وز جان شریف جسم میبینم و بس

از گنجِ یقین چگونه یابم گهری

کز گنجِ یقین طلسم میبینم و بس

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۵

 

جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت

مویی بندانست و بسی موی شکافت

گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت

اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۶

 

دل در پی راز عشق، دلمرده بماند

وان راز چنانکه هست در پرده بماند

هر ساز که ساختم درین واقعه من

در کار شکست و کار ناکرده بماند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۷

 

دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت

جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت

سی سال درین چراغ روغن کردیم

یک شعله بزد، روغنِ او پاک بسوخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۸

 

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت

جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت

مرغ دل من ز آشیان دور افتاد

ای بس که طپید و آشیان باز نیافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۱۹

 

این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز

میجوشد و میجوید و میگوید راز

چندان که بدین پرده فرو داد آواز

دردا که کسش جواب مینَدْهَد باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۰

 

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت

دل خون شد و راه این هوس باز نیافت

سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق

سررشتهٔ عشق هیچ کس باز نیافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۱

 

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن

تا کی به سر سوزن فکرت کاوم

سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۲

 

شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم

بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم

دردا که به صد هزار انگشت حیل

مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۳

 

دل والِه و عقل مست و جان حیران است

وین کار نه کار دل و عقل و جان است

ای بس که بگفتهاند در هر بابی

پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۴

 

دل او کاکح دیدار نداشت

بیدیده بماند ونور اسرار نداشت

تا آخر کار هرچه او میدانست

تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۵

 

آن قوم که جامه لاجوردی کردند

بر گرد بزرگی همه خردی کردند

عمری بامید صاف مردی کردند

و آخر همه را مست به دُردی کردند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۶

 

جان معنی لطف و قهر نتواند بود

دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود

چون هر که چشید زهر در حال بمرد

کس واقف طعم زهر نتواند بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۷

 

هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن

همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن

سرّی که میان من و جانانِ من است

جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۸

 

نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید

نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید

هر روز هزار پوست زان کردم باز

مغزم همه پالوده شد و مغز ندید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۹

 

این درد جگرسوز که در سینه مراست

میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست

عمریست که میروم به تاریکی در

و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست

عطار
 
 
۱
۱۰۹
۱۱۰
۱۱۱
۱۱۲
۱۱۳
۲۴۷
sunny dark_mode