گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱

 

خواهی که ز شغل دو جهان فرد شوی

با اهل صفا همدم و همدرد شوی

غایب مشو از دردِ دلِ خویش دمی

مستحضرِ درد باش تا مرد شوی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۲

 

در عشق اگر جان بدهی جان اینست

ای بی سر و سامان! سرو سامان اینست

گر در ره او دل تو دردی دارد

آن درد نگه دار که درمان اینست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۳

 

کم گوی که ترک حرف میباید کرد

واهنگ رهی شگرف میباید کرد

جانی که ازو عزیزتر چیزی نیست

در درد و دریغ صرف میباید کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۴

 

عاشق ز همه کار جهان فرد بود

از هر دو جهان بگذرد و مرد بود

پیوسته دلش گرم و دمش سرد بود

از ناخنِ پای تا به سر درد بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۵

 

بس سر که به زیر تیغ خواهد بودن

کان ماه به زیر میغ خواهد بودن

تا یک نفسم ز عمر میخواهد ماند

تسبیح من «ای دریغ!» خواهد بودن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۶

 

برقی که ز سوی دوست ناگه برود

در حال هزار جان به یک ره برود

هر لحظه ز سوی اودرآید برقی

صد عالم در دم آرد آنگه برود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۷

 

کو جان که به چاره چارهٔ جان کنمش

کو دل که علاجِ دلِ حیران کنمش

دردی دارم که هیچ نتوانم گفت

دردی که بتر شود چه درمان کنمش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۸

 

دل را چو به دردِ عشق افسون کردم

از شهر نهاد خویش بیرون کردم

چون راز ونیاز هر دو معجون کردم

آنگاه دوای دلِ پرخون کردم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۹

 

دل چون دل من غم زده نتواند بود

صد واقعه بر هم زده نتواند بود

تا شربت عالم نشود خونابه

قوت من ماتم زده نتواند بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۰

 

چندان که به جهد اسب جان میرانم

چون مینگرم هنوز در زندانم

از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش

بیم است که با آه برآید جانم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۱

 

بیم است که نُه پردهٔ گردون سحری

برهم سوزم ز سوز دل چون جگری

چون بلبل مست در بهار از غم عشق

مینالم و هیچ کس ندارد خبری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۲

 

کس را چه خبر ز آهِ دلسوزِ دلم

وز واقعهٔ قیامت افروزِ دلم

امروز چنانم که به فردا نرسم

فردای قیامت است امروزِ دلم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۳

 

در عشق، خلاصهٔ جنون از من خواه

جان رفته و عقل سرنگون از من خواه

صدواقعهٔ روزفزون از من خواه

صد بادیه پر آتش و خون از من خواه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۴

 

گر مرد رهی همدم و همدردم باش

پس زن صفتی مکن یکی مردم باش

انکار چه میکنی بیا گر مردی

هم زانوی من دمی درین دردم باش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۵

 

ای قوم! اگر همدم این مسکینید

ماتم زدهای بر سر من بگزینید

وی جملهٔ ذرّات جهان میبینید

تا حشر به ماتم دلم بنشینید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۶

 

اندیشهٔ عالمی مرا افتادست

هر جاکه فتد غمی مرا افتادست

چون خوش دارم دلت که تا جان دارم

تنها همه ماتمی مرا افتادست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۷

 

هر لحظه دل و جان به غمی تازه درند

آواره شده به عالمی تازه درند

گر باشد یک غمم چه غم باشد ازان

یک یک جزوم به ماتمی تازه درند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۸

 

برخاست دلم چنانکه در غم بنشست

وز شیوهٔ جست و جوی عالم بنشست

از درد دلم یکی بگفتم به جهان

ذرات جهان جمله به ماتم بنشست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۹

 

گر مملکت درد مسلم بکنم

هر لحظه تماشای دو عالم بکنم

خواهم که هر آن ذرّه که در عالم هست

من بر هر یک هزار ماتم بکنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۲۰

 

در پیشِ نظر این همه میغم ز چه خاست

وین رهگذرِ تیز چو تیغم ز چه خاست

دردا و دریغا که نمیدانم هیچ

کاین چندینی درد ودریغم ز چه خاست

عطار
 
 
۱
۲