گنجور

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱

 

دوش آمد و برگشاد صد پردهٔ راز

در پردهٔ دل جلوهگری کرد آغاز

در داد ندا که ای ز ما مانده باز

برخیز ز پیش و خانه با ما پرداز!

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲

 

دوش آمد و گفت: روز و شب میجوشی

تادین ندهی ز دست در بیهوشی

چون من همهام به قطع و دنیا هیچ است

آخر همه را به هیچ مینفروشی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳

 

دوش آمد و دل ازو کبابی میگشت

تا باده به کف کرد و خرابی میگشت

در سینهٔ جانم فلکی گردان کرد

پس گردِ فلک چو آفتابی میگشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۴

 

دوش آمد و گفت: چندم آواز دهی

من دور نیم تو دوری آغاز نهی

دیوار حجاب است چو برخاست ز پیش

این خانه و آن یکی شود باز رهی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۵

 

دوش آمد و گفت: چند تنها باشی

گر قطره نباشی همه دریا باشی

هرگه که تنت جهان و دل جان گردد

تو جان و جهان شوی همه ما باشی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۶

 

دوش آمد و گفت: «در درون ما را باش

در خاک نشین و غرقِ خون ما را باش»

بر من میزد تاکه ز من هیچ نماند

چون هیچ شدم گفت: «کنون ما را باش!»

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۷

 

دوش آمد و گفت: خانهٔ ما آخر

روشن بکن ای یگانهٔ ما آخر

وقت است که دست درکش آری با ما

تا کِی گوئی فسانهٔ ما آخر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۸

 

دوش آمد و گفت: ای شب و روزت غمِ من

هرگز نشوی تا تو توئی همدمِ من

من خورشیدم تو سایهای بر سرِخاک

تا محو نگردی نشوی محرَمِ من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۹

 

دوش آمد و گفت: گردِ تو حلقه کنیم

پیراهنِ خونینِ دلت خرقه کنیم

ما تخت میان دل ازان بنهادیم

تا طالبِ خویش را به خون غرقه کنیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۰

 

دوش آمد و گفت: گِردِ اِعزاز مگرد

خواری طلب و دگر سرافراز مگرد

میدان که تو سایهٔ منی خوش میباش

هرجا که روم از پی من باز مگرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۱

 

دوش آمد و گفت: مرغِ دل عاجز نیست

در پرده بدارش که جز او را عزّ نیست

چون هر دو جهان به زیر پر دارد دل

بیرون شدنش ز آشیان هرگز نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۲

 

دوش آمد و گفت: بی یقین مینرسی

گاهی ز فلک گه ز زمین مینرسی

ساکن شو و تن فرو ده و خوش دل باش

ماییم همه به جز چنین مینرسی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۳

 

دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش

در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش

از خویش چو خشنود نبودی نفسی

بیخویشتن آی و یک دمی با من باش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۴

 

دوش آمد و گفت: «در بلا پیوستی

آن لحظه که در چون و چرا پیوستی»

گفتم: «چکنم تا به تو در پیوندم»

گفتا که «ز خود ببُر به ما پیوستی»

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۵

 

دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکی

تا بنشستی بر درِ ما بی باکی

دستی که به دامن وصالت نرسد

در گردنِ خاک کن که مشتی خاکی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۶

 

دوش آمد و گفت: در جنون میفکنیم

جان میسوزیم و تن به خون میفکنیم

بنشین تو برون که در درونت ره نیست

تا هرچه درونست برون میفکنیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۷

 

دوش آمد و صبر از دلِ درویشم رفت

آرام زعقلِ حکمت اندیشم رفت

چون حیرت من بدید یک دم بنشست

درخوابِ خوشم کرد و خوش از پیشم رفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۸

 

دوش آمد و گفت: بی قراری شب و روز

بیکار نشسته در چکاری شب و روز

هرگز نگشایم درِ تو لیک بدانک

جز حلقه زدن کارنداری شب و روز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۱۹

 

دوش آمد و گفت: اگر وفا خواهی کرد

دردِ همه ساله را دوا خواهی کرد

نه سود طلب نه مایه با هیچ بساز

گر کار به سرمایهٔ ما خواهی کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۰

 

دوش آمد و گفت: کارِ ما خواهی کرد

جان نعره زنان نثار ما خواهی کرد

ور این نکنی نه صبر داری تو نه دل

مسکین تو گر انتظارِ ما خواهی کرد

عطار
 
 
۱
۲