گنجور

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱

 

دل خون شد و کس محرم این راز نیافت

در روی زمین هم نفسی باز نیافت

پر درد به خاک رفت و در عالم خاک

هم صحبت و هم درد و هم آواز نیافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۲

 

دل را همه عمر محرمی دست نداد

دلخسته برفت و مرهمی دست نداد

من در همه عمر همدمی میجستم

عمرم شد و همدمی دمی دست نداد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۳

 

سرمایهٔ عالم درمی بیش نبود

سر دفترِ هستی عدمی بیش نبود

با همنفسی گر نفسی دستم داد

زان نیز چه گویم که دمی بیش نبود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۴

 

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

همراه، درین راه درازم کس نیست

در قعرِ دلم جواهر راز بسی است

اما چه کنم محرم راز کس نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۵

 

کو مستمعی تا سخنش برگویم

واحوالِ دلِ ممتحنش برگویم

بیخویشتنی ندیدهام در همه عمر

تا واقعهٔ خویشتنش برگویم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۶

 

این سوز که خاست با که بتوانم گفت

وین واقعه راست با که بتوانم گفت

این دم که مراست با که بتوانم زد

وین غم که مراست با که بتوانم گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۷

 

چشم من دلخسته به هر انجمنی

چون خویشتنی ندید بیخویشتنی

چون همنفسی نیافتم در همه عمر

در غصّه بسوختم دریغا چو منی!

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۸

 

چندانکه به درد عشق میپویم من

در دردم و دردِ عشق میجویم من

کو سوختهای که جان او میسوزد

تا بو که بداند که چه میگویم من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۹

 

آنکس که غمِ کهنه و نو میداند

حالِ منِ سرگشته نکو میداند

دردِ من و عجزِ من و حیرانی من

گو هیچ کسی مدان چو او میداند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۰

 

کی باشد و کی که من مانم و او

وین قصّه که کس نخواند من خوانم و او

آن روز که جانِ من برآید از تن

او داند و من دانم و من دانم و او

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۱

 

آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد

دیوانهٔ یکبارگیم خواهد کرد

کس نیست به بیچارگی من امروز

که چارهٔ بیچارگیم خواهد کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۲

 

در پای بلا فتادهام، چتوان کرد

سر رشته ز دست دادهام، چتوان کرد

زان روز که زادهام ز مادر بیکس

در گشته به خون بزادهام، چتوان کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۳

 

دردا که ز درد ناکسی میمیرم

در مشغلهٔ مهوّسی میمیرم

هر روز هزار گنج مییابم باز

اما به هزار مفلسی میمیرم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۴

 

پیوسته زبون روزگار آمده‌ام

سرگشتهٔ چرخ بی‌قرار آمده‌ام

چون نآمده‌ام به هیچ کاری هرگز

سبحان اللّه! پس به چه کار آمده‌ام

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۵

 

یک دم دل محنت کشم آسوده نشد

تا خون دلم ز دیده پالوده نشد

سودای جهان، که هر زمان بیشترست،

ای بس که بپیمودم و پیموده نشد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۶

 

ای آن که به کلّی دل و جان داده نه‌ای

در ره، چو قلم، به فرق استاده نه‌ای

چندان که ملامتم کنی باکی نیست

تو معذوری که کار افتاده نه‌ای

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۷

 

هر دل که نه در زمانه روز افزون شد

نتوان گفتن که حال آن دل چون شد

بس عقل، که بی پرورش دایهٔ فکر

طفل آمد و طفل از جهان بیرون شد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۸

 

هر انجمنی، در انجمن مانده‌اند

دایم تو و من در تو و من مانده‌اند

ذرّات زمین وآسمان در شب و روز

در جلوه‌گری خویشتن مانده‌اند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۱۹

 

قومی که زمین به یک زمان بگرفتند

دل سوختگان را رگ جان بگرفتند

مردان جهان به گوشهای زان رفتند

کامروز مخنثان جهان بگرفتند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۲۰

 

با قوّت پیل‌، مور می‌باید بود

با مُلک دو کون‌، عور می‌باید بود

وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی‌یی

می‌باید دید و کور می‌باید بود

عطار
 
 
۱
۲