باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱
گر با توام از تو جان دهم آدم را
از نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی تو شوم قوت آنم نبود
کز سینه به کام دل برآرم دم را
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲
اندوه تو دلشاد کند هر جان را
کفر تو دهد تازگی ای ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳
دل سیر نشد از کم و از بیش تو را
با آن که منازل است در پیش تو را
عذرت نپذیرند گهِ مرگ، از آنک
بسیار بگفته اند در پیش تو را
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴
در کار کش این عقل به کار آمده را
تا راست کند کار به هم برزده را
از نقش خیال در دلت بتکده ایست
بشکن بت و کعبه ساز این بتکده را
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵
بی آن که به کس رسید زوری از ما
یا گشت پریشان، دلِ موری از ما
بی هیچ برآورد به صد رسوایی
شوریده سر زلف تو، شوری از ما
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶
ای دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب
وز شاخ برهنه سایه داری مطلب
عزت ز قناعت است و خواری ز طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
آبی که به روزگار بندد کیمُخت
تو گه پسرش نام نهی، گاهی دخت
خانی شد و پندار در او رخت نهاد
دیگی شد و امید در او سودا پخت
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸
گر بر فلکی به خاک باز آرندت
ور بر سر نازی، به نیاز آرندت
فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو
آزار مجوی تا نیازارندت
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
باشد که ز اندیشه و تدبیر درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز بر صحبت سست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
وز آب حیات گوهری صورت بست
گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست
بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست
ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
تا از دم عیسی شده ام زنده به جان
مرگ آمد و از وجود ما دست بشست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
وی جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده به فضل خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه
در خانهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
معلوم نمیشود چنین از سر دست
کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست
اسرار به جملگی به نزد هر کس
آنگاه شود عیان که صورت بشکست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
با یار بگفتم به زبانی که مراست
کز آرزوی روی تو جانم برخاست
گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه
کاین کار به آرزو نمی آمد راست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵
ترکیب عناصر ار نگشتی کم و کاست
صورت بستی که طبع صورتگر ماست
بفزود و بکاست تا بدانی ره راست
کاین عالم را مصور کامرواست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶
در عین علی، هو العلی الاعلی ست
در لام علی، سّر الهی پیداست
در یای علی سورهٔ حی قیوم
برخوان و ببین که اسم اعظم آن جاست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷
هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست
آن صورت آن کس است کان نقش آراست
دریای کهن چو بر زند موجی نو
موجش خوانند و در حقیقت دریاست
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸
در کار جهان، بیع و شری بر هیچ است
نقشی است خوش آدمی، ولی بر هیچ است
زنهار بر این چهار دیوار وجود
فارغ ننشینی، که بنی بر هیچ است
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹
افضل دیدی که هر چه دیدی هیچ است
سر تا سر آفاق دویدی هیچ است
هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است
و آن نیز که در کنج خزیدی هیچ است
باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است
آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است
کارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است
آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است