شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » شب
دست بر زلفش زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب
گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » ستمگر
هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد
به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
گفتیام صبر نما تا ز لبم کام بگیری
آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » نقاش
کشید نقش تو نقاش و اشتباه کشید
به جای آنکه کشد آفتاب ماه کشید
به حسن حضرت یوسف کسی برابر نیست
به اوج سلطنت او را ز قعر چاه کشید
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » برزخ
دست برزخ گرفت و سوخت مرا
نیست این سوختن ز حکمت دور
هرکجا اوفتد بسوزاند
عکس خورشید از پس بلور
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » بدر
نموده گوشهٔ ابرو به من مهی لب بام
هلال یکشبه دیدم به روی بدر تمام
چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم
که عمر من بود این آفتاب بر لب بام
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » آهو
مُردَم از حَسرَتِ آهورَوِشان و رَمِشان
من ندانم به چه تدبیر به دام آرَمِشان
نیکرویانِ جهان را چو سِرِشتَند ز گِل
سنگی اندر گِلشان بود همان شد دِلِشان
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها » اشک
چه شد که بر گل عارض گلاب میریزی
ستاره بر رخ این آفتاب میریزی
هزار دیده برای تو اشکریزان است
چرا تو اشک به مثال حباب میریزی