گنجور

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

آنهاکه محققان و ره بینانند

احوال تو را یکان یکان می دانند

لیکن به کرم پردە ی کس ندرانند

زان سان که زمانه میرود، می رانند

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گر قامت سرو را دوتا میگویی

ور ماه دو هفته را جفا می گویی

اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟

تا با تو بگوید که چرا میگویی؟

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گفتی که سرشک تو چرا گلگون شد؟

چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

خونابهٔ سودای تو میریخت دلم

چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی

احوال دلم بگوی، اگر باشد روی

ور زانک بر آب خود نباشد مه روی

زنهار مرا ندیده‌ای، هیچ مگوی

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گر دل دهیم از سر جان برخیزم

جان باز و از جان و جهان برخیزم

من بنده به خوی تو نمیدانم زیست

مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی

هر لحظه در او صنعت دیگر بازی

گه مات کنی و گه بداری قایم

احسنت، زهی صنعت با خود بازی

مولانا