سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳ - چرچین فروش
دلبر چرچین فروشم هست شوخ نامراد
خانه من رفت و شد آئینه او روگشاد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵ - زرگر
یاد وصل آن بت زرگر مرا در جوش کرد
خانه من آمد امشب حلقهها در گوش کرد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۶ - زرگر
دلبر زرگر شبی بگذاشت پا در مسکنم
آمد و انداخت طوقی بندگی در گردنم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۷ - زرگر
دلبر زرگر که باشد رشک ماه و مشتری
خانه خود بردم او را بر زبان زرگری
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۸ - زرگر
دلم را آن مه زرگر چون زر در تاب میسازد
به دستش هرچه میافتد همان دم آب میسازد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰ - حلواگر
مه حلواگر من در نظرها بس که شیرین است
لب و دندان او در چشم من حلوای مغزین است
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۲ - سر تراش
سر تراش امرد به پیشم موی سر بگشاد و رفت
خانه من آمد امشب خط پاکی داد و رفت
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۳ - سر تراش
دوش گفت از پاکی خود سرتراش من سخن
دست او بوسیدم و گفتم ز پاکی دم مزن
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۶ - بافنده
در دکان آن مه بافنده مأوی ساختم
ناچه خود برده در ماکوی او جا ساختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۹ - قناد
خاک پای دلبر قناد خود را روفتم
چست و شیرین بردم و در خانه خود کوفتم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱ - کلال
گفتم با آن کلال پسر ای نگار چست
گفتا شکسته تو به خمدان شود درست
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۲ - کلال
آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل
خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۴ - تماکو فروش
شوخ تماکو فروش هست سر تا پای غش
مارسانده بر لبش فریاد می سازد که کش
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۶ - درزی
شوخ درزی را شبی در بر کشیدم جامه وار
بر دکانش رفتم و او را برآوردم ز کار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۷ - درزی
رشته بر پا دلبر درزی شبی آمد مرا
جامه من بر قد و بالای او آمد رسا
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۸ - درزی
خانه آن شوخ درزی را زیارت ساختم
رفتم و از درز در او را اشارت ساختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰ - پوستین دوز
پوستین دوز امرد من دلبر سنجیده است
پوستین بره او گرگ باران دیده است
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱ - قصاب
دلبر قصاب من آمد دکان خود گشاد
دنبه را از پشت خود بگرفت و پیش من نهاد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۲ - قصاب
دلبر قصاب من رو چون دلم بیتاب شد
خانه من پا نهاد و زهره او آب شد
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴ - قصاب
زان مه قصاب مردم گوشت سودا می کنند
عشقبازان دنبه او را تماشا می کنند