مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۱
در طوس دوش گفتم خرم نیم چرا
یاریم گفت ساده دلا خرمی و طوس؟
گفتم کز آدمی اثر اینجا نیافتم
گفتا تو نیز گاو شدی آدمی و طوس؟
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۱
رسید موسم نوروز و تازه گشت جهان
به فر دولت مخدوم صاحب دیوان
جهان پیر جوان شد چو بخت آصف عصر
بهاء دولت و دین خواجه زمین و زمان
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۲
بدین گونه قرین غم ندارد
دل صاحبدلان صاحب قرانان
بدینسان خرده بر پیران نگیرند
بزرگان و کریمان و جوانان
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹۸
صاحبا بنده همه ساله چنین می خواهد
که زحال من و اتباع تو باشی آگاه
لیکن از بهر صداعی که مبادت هرگز
زحمت بارگهت می ندهد جز گه گاه
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱۴
به گاه بزرگی بریدند حلقت
غلامان ز مظلومی و عجز و خردی
تو روئین تنی با بزرگان و خردان
که از گرز و تیغ همه جان ببردی
مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۲
اعداد حروف نام آن دلبر چست
چون بخش کنی سیصد و شصت است درست
حرف سومش ز یک چهارم حرف است
و ثانی حرف شش یکی حرف نخست
مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۳
عدد حرف چل چو بشماری
جمله اعداد نام دلبر ماست
چار حرف است از آن دو بی نقط است
بر دگر حرف او نقط پیداست
مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۶
مرغی که به کوه جای گیرد یا دشت
نامش به حساب جمله آمد ده و هشت
هر چار حروف نامش ار قلب کنی
هر چند که هجده است حالی ده گشت
مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۷
مرد چون قلب نام خویش اندوخت
اندر این دور محتشم گردد
چون از این رمز گشت خالی مرد
فتح نامش ز غصه ضم گردد
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
ای چرخ هزار دیدهٔ دون دوتا
از دیدهٔ بیخواب مَنَت نیست حیا
صبح دومت بگوی کز بهر خدا
گر جان منی یا نفسم، زود برآ
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
دیدمش چو سرو سهی آن سبز قبا
بر دست گرفته باشهٔ صید ربا
با باشه چو باد صید جویان بگذشت
او مرغ دلم ربود و آن مرغ هوا
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
ای باد چو بگذری به موصل ما را
یاد آر و سلام کن رضی بابا را
گوئی تو جهودم ار فراموش کنم
یاد تو مسلمان و بت ترسا را
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
گر طعنه همی زنی من شیدا را
در آینه بنگر آن رخ زیبا را
تا شیفته و سُغبه تر از من گردی
وانگه نکنی بیش ملامت ما را
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
با آنکه به روی خوب پشتی ما را
نرمی همگان را و درشتی ما را
هر دم گوئی به دم ترا زنده کنم
من دم نخرم برو که کشتی ما را
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
یاری که بدوست سربلندی ما را
وز دوری اوست مستمندی ما را
میگفت چو در دل خرابم بنشست
کآخر به خراب درفکندی ما را
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
گیرم که اثر نماند یاربها را
درمان نکنی به پرسشی تبها را
روزی دو به وعدهٔ خوشم زنده بدار
کز بهر تو زنده داشتم شبها را
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
ای سرو که در چمن بر آورد ترا؟
وی غنچه که از پرده برون کرد ترا؟
با من چو گل و سرو نئی تازه و راست
ای سرو گلندام که پرود ترا؟
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
آن مادر شوم فرج چون زاد ترا
از گنجه به شیراز فرستاد ترا
آن دایه خونخواره سگسان به غذا
شیر سگ به خون خوک میداد ترا
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
ای صبر چه تخمی که بکارند ترا
جز روز چنین یاد نیارند ترا
امروز که نوبت غم آمد مگریز
کز بهر چنین روز گذارند ترا