سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
خورشید همی سجده برد قد ترا
در نتوان یافت حسن بیحد ترا
بخرام بتا که سرو آزاد چمن
ناگه خط بندگی دهد قد ترا
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
ای چشم من از نقش رخت دفتر آب
آورده غمت راز دلم برسر آب
من سوخته ام تو آب داری آری
جان را از فراتش بود و گل بر آب؟
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
از زلف تو دل برون گرفتم مطلب
آسان تر صلح چون گرفتم مطلب
گر هست امیدت که خوری آبی خوش
رنج دل من که خون گرفتم مطلب
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
کردست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده میطپم چو سیماب امشب
بادیده ندارم سخن خواب امشب
کز آتش من می بچکد آب امشب
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
آی آینه جود مصور دستت
وز چشمه خورشید سخی تر دستت
شد روزی خلق را گذر در دستت
تا چشم همه جهان بود بر دستت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
از جود تو برد ابر بر گردون رخت
وز عدل تو تاج یافت پنداری بخت
زان سنگ اندازان چو باز رفتی بر تخت
در بارید ابر و سیم پاشید درخت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
از زلف تو باد گل سواری آموخت
وز خط تو مشک مه نگاری آموخت
جان از سخنت بزرگواری آموخت
وهم از دهن تو خرده کاری آموخت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
افسوس که آن جان جهانم بفروخت
نخریده هنوز در زمانم بفروخت
پیش که توان گفت که بی عیب و هنر
ارزان بخرید و رایگانم بفروخت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت
بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت
در غصه آنم که کنون گویندش
بیش از همه رایگانم از هیچ فروخت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
دل گرچه ز هجرت سپر تیر بلاست
تن گرچه ز اندوه تو چون موی بکاست
تا از تو مرا هنوز امید وفاست
از من تو بدان که هیچ کج ناید راست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
کس را ز فراق نیست این غم که مراست
این سوز دل و دو چشم پرنم که مراست
وین کار نکو ز عشق درهم که مراست
جز مایه درد نیست مرهم که مراست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
فردا بخرم هر آنچه در شهربلاست
جز آن نتوان که برسر بنده قضاست
ما را گویند گرد بلا بیش مگرد
گردم که خوشیهای جهان زیر بلاست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
می بر کف من نه که دلم پر تاب است
وین عمر گریز پای چون سیماب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
با دل گفتم که جان غمگین بی تست
دریاب که بیچاره مسکین بی تست
دل گفت که ما هر دو ز تو سیر دلیم
چندین غم بیهوده مخور کین بی تست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
جورم همه زان غمزه خونخواره تست
رنجم همه زان گزدم جراره تست
ای جان جهان مباد بر دشمن تو
آنچه از تو بر این عاشق بیچاره تست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
از دل همه آسایش جان رفت ز دست
وز دل تن بیچاره بدین روز نشست
در جمله هر مراد و مقصود که هست
نومید شدم زین دل امید پرست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
در رزمت و بزمت ای شه عدل پرست
شش چیز ز شش چیز بنازد پیوست
تیغ از کف و رایت از صف و تیر از شست
تاج از سرو تخت از قدم و جام از دست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
عکس تو ازاین دیده غمناک برست
بگرفت دل پر آتشم نقش تو چست
در دیده و دل گرچه همی صورت تست
دانی که در آب و آتشم نتوان جست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
امشب مه من که آفتابی دگر است
هربوسه که می دهد شرابی دگر است
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
کان دیده چو این دیده برآبی دگر است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
آن دل که هزار کامکاری کرده است
برمرکب کامها سواری کرده است
امروز براو نظاره میباید کرد
تا عشق براو چه دست یاری کرده است