طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
این دیده به راه انتظاریست مرا
وین گوش به گفتگوی یاریست مرا
دیگر سوی که بینم و از که شنوم
این هر دو چو از برای کاریست مرا
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
افگار توام تاب و توانی بفرست
بیمار غمم قوت جانی بفرست
از نامه خشکی بتو راضیست طبیب
گر نیست گلی برگ خزانی بفرست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
بازم به کمین غمزه پنهانی هست
زخمی به دل از کاوش مژگانی هست
تا چند تو بر گریه ما می خندی
گویا نشنیده ای که هجرانی هست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
ای آنکه همیشه جور کارت باشد
آوردن عاشقان شعارت باشد
این دیده که بی روی تو خون می گرید
تا چند براه انتظارت باشد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
گر فلک سازد جدا زان گوهر یکتا مرا
چون صدف گردد کف افسوس سرتاپا مرا
ترسم آن آتش که از عشق تو سوزد بر سرم
رفته رفته افکند مانند شمع از پا مرا
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
چندان غم هجران تو در دل دارم
روزی که فلک از تو بریده است مرا
می دانم آنکه آفریده است مرا
کس با لب پرخنده ندیده است مرا
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
در بزم تو هر کس که می ناب خورد
دور از تو به جای باده خوناب خورد
یارب نرسد زسنگش آسیب شکست
جامی که ازو تشنه لبی آب خورد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
دنبال من آن به که تکاپو نکنید
وآنجا که منم نگه به آن سو نکنید
ای همنفسان به جان خود رحم کنید
آن گل که ز خاک ما دمد بو نکنید
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
هرگز دل من به عیش فیروز مباد
بی ناله زار و آه جانسوز مباد
گر روز خوش اینست که یاران دارند
یارب شب محنت مرا روز مباد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
هرجا که سگیست آستانی دارد
هر جا مرغیست آشیانی دارد
جز درگه تو، طبیب خو کرده به غم
کافر بادا اگر گمانی دارد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
تا از تو زجور فلک افتادم دور
یکدم دل خویش را ندیدم مسرور
مشتاق توام چون به گلستان بلبل
محتاج توام چون به صبوحی مخمور
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
رسم و ره آن یار ستمکار نگر
ناکامی یار و کام اغیار نگر
با ما در کینه میزند دلبر بین
با یار ستیزه می کند یار نگر
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
رفتی تو رفت زندگانی افسوس
آمد پیری و شد جوانی افسوس
باز آ که گذشت عمر و نزدیک رسید
آن روز که گوئی از فلانی افسوس
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
گفتی که کیم؟ گوشه نشینی که مپرس
خو کرده به هجر نازنینی که مپرس
می نوش به شادی و تو خوش باش که من
دارم دلی و دل حزینی که مپرس
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
هر کس به من سوخته خرمن سازد
شرطست که با ناله و شیون سازد
بر شاخ گلی که سرزند از خاکم
ای کاش که بلبلی نشیمن سازد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
عمریست که از دلم جنون می جوشد
از دیده ام اشگ لاله گون می جوشد
در وادی عشق چشم گریان منست
آن چشمه کزو همیشه خون می جوشد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
ای آن که چو بگذری تو بر یاد دلم
جز گریه نگیرد زغمت داد دلم
تا از تو جدا فتادم ای وای بمن
یادت نرسد اگر به فریاد دلم
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
خواهم که سرود عشق بنیاد کنم
از عهد گرفتاری خود یاد کنم
از بسکه در آرزوی دام و قفسم
آزادم و جستجوی صیاد کنم
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
دردا که بت ستیزه کاری دارم
وز غمزه او جان فگاری دارم
مردم گویند روزگارت چونست
می پندارند روزگاری دارم
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
عمریست که تیره روزگارم چکنم
افتاده ز چشم اعتبارم چه کنم
گر وقت گریبان شده دستم چه عجب
رفته است ز کف دامن یارم چه کنم