گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱

 

دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش

ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲

 

همه شب گرد شمع خویش بی‌پروانه می‌گردم

رخ چون ماه او می‌بینم و دیوانه می‌گردم

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳

 

چو نتوانم که در بزم تو بی‌موجب درون آیم

شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۴

 

دارم دل گرم و دم تقریر ندارم

دریاب که می سوزم و تدبیر ندارم

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۵

 

اگر عکس تو افتد ای صنم در پرده مستان را

صراحی لعبت چینی نماید می‌پرستان را

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶

 

دمی کز تن جدا سازد سرم تیغ جفای تو

تن زارم روان در سجده افتد پیش پای تو

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷

 

در دل من گر دمی آن ماه منزل می‌کند

تا رود بیرون هزاران رخنه در دل می‌کند

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۸

 

تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری

چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۹

 

هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست

جان مرا سوختی این چه هوسناکیست

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۰

 

هرکه دارد در دهان چون غنچهٔ سیراب زر

عاقبت بوسد لب لعل بتان سیمبر

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۱

 

بود بیجان آینه از هجر روی روشنش

صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۲

 

داغ داغم از هوای دوزخ و فکر بهشت

گه چراغ مسجدم سوزد گهی شمع کنشت

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۳

 

بتان با هم حکایت‌های شیرین بر زبان دارند

به شکل طوطیان دایم شکرها در دهان دارند

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۴

 

اگر چه میکده بسیار و باده ارزانست

بجرم شحنه نیرزد گر آب حیوانست

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۵

 

چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا

روم بدشت عدم کاین هوا نساخت مرا

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۶

 

نماید تیره‌گون آیینهٔ بی‌روی نکوی او

مگر عکس جمالش آورد رنگی بروی او

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۷

 

چراغ خلوتم ای باد کشتی بی‌محل امشب

عجب گر درنمی‌گیرد مرا خواب اجل امشب

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۸

 

بمیرم، چند بر مقصود بخت واژگون باشم

ز من معشوق سامان جوید و من در جنون باشم

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۹

 

به دور لاله چون ابر بهاران رو به صحرا کن

شراب ارغوانی نوش و عالم را تماشا کن

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲۱

 

ز غم می سوزم و یک لحظه آرامی نمی بینم

سر آمد عمر و این غم را سرانجامی نمی بینم

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳