نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » باب اول در دیباچه کتاب
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » باب اول در دیباچه کتاب
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » باب اول در دیباچه کتاب
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » باب اول در دیباچه کتاب
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
القصه هرانچ کرد گردون ز جفا
حق باید گفت بود دون حق ما
شکرانه نعمتش نمیکردم هیچ
تا لاجرمم فکند در رنج و عنا
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
شاهان جهان بجملگی بشتابید
تا بوک بقیتی ز دین دریابید
اسلام ز دست رفت بس بیخبرید
بگرفت جهان کفر شما در خوابید!
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
یارید به باغ ما تکرگی
و ز گلبن ما نماند برگی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
چاره عشاق را دانم که در بیچارگی است
لیک من جانی کنم با این همه بیچارگی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
شاها بر تو به تحفه صدجان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
لیکن دانی که رسم موران باشد
پای ملخی نزد سلیمان بردن
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
گرد همه دستگاه خود برگشتم
پایم به سفال پارهای در نامد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم
خدای جهان را فراوان سپاس
که گوهر سپردم به گوهرشناس
بداند چو از جان بدو بنگردد
چه جان کندهام تا که جان پرورد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل سیم
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل سیم
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل سیم
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل سیم
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل سیم
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل سیم
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست