گنجور

 
 
۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد از کسری

 

یکی پیر بد پهلوانی سخن

به گفتار و کردار گشته کهن

چنین گوید از دفتر پهلوان

که پرسید موبد ز نوشین روان

که آن چیست کز کردگار جهان

بخواهد پرستنده اندر نهان ...

... بدان پاسخش بخت فرخ نهد

یکی دست برداشته به آسمان

همی خواهد از کردگار جهان

نیابد به خواهش همه آرزو

دو چشمش پر از آب و پر چینش رو

به موبد چنین گفت پیروز شاه

که خواهش ز یزدان به اندازه خواه

کزان آرزو دل پر از خون شود

که خواهد که ز اندازه بیرون شود

بپرسید نیکی کرا درخورست

به نام بزرگی که زیباتر ست

چنین داد پاسخ که هرکس که گنج

بیابد پراگنده نابرده رنج

نبخشد نباشد سزاوار تخت

زمان تا زمان تیره گرددش بخت

ز هستی و بخشش بود مرد مه

تو ار گنج داری نبخشی نه به

بگفتش خرد را که بنیاد چیست

به شاخ و به برگ خرد شاد کیست

چنین داد پاسخ که داناست شاد

دگر آنک شرمش بود با نژاد

بپرسید دانش کرا سودمند

کدامست بی دانش و بی گزند

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

بپرورد جان را همی پرورد

ز بیشی خرد را بود سودمند

همان بی خرد باشد اندر گزند

بگفت ش که دانش به از فر شاه

که فر و بزرگی ست زیبای گاه

چنین داد پاسخ که دانا به فر

بگیرد جهان سر به سر زیر پر

خرد باید و نام و فر و نژاد

بدین چار گیرد سپهر از تو یاد

چنین گفت زان پس که زیبای تخت

کدامست وز کیست ناشاد بخت

چنین داد پاسخ که یاری نخست

بباید ز شاه جهاندار جست

دگر بخشش و دانش و رسم گاه

دلش پر ز بخشایش دادخواه

ششم نیز کانرا دهد مهتری

که باشد سزوار بر بهتری

به هفتم که از نیک و بد در جهان

سخن ها بروبر نماند نهان

چو فر و خرد دارد و دین و بخت

سزوار تاج است و زیبای تخت

به هشتم که دشمن بداند ز دوست

بی آزاری از شهریاران نکوست

نماند پس از مرگ او نام زشت

بیابد به فرجام خرم بهشت

بپرسیدش از داد و خردک منش

ز نیکی وز مردم بدکنش

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

دو دیوند بد گوهر و دیر ساز

هرآنکس که بیشی کند آرزوی

بدو دیو او باز گردد به خوی

وگر سفلگی برگزید او ز رنج

گزیند برین خاک آگنده گنج

چو بیچاره دیوی بود دیرساز

که هر دو به یک خو گرایند باز

بپرسید و گفتا که چندست و چیست

که بهری برو هم بباید گریست

دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام

ازان مستمندیم و زین شادکام

چنین داد پاسخ که دانا سخن

ببخشید و اندیشه افگند بن ...

... خوش آواز خواند ورا بی گزند

دگر آنک پیمان سخن خواستن

سخنگوی و بینا دل آراستن

که چندان سراید که آید به کار

وزو ماند اندر جهان یادگار

سه دیگر سخنگوی هنگام جوی

بماند همه ساله بر آب روی

چهارم که دانا دلارای خواند

سراینده را مرد بارای خواند

که پیوسته گوید سراسر سخن

اگر نو بود داستان گر کهن

به پنجم که باشد سخنگوی گرم

به شیرین سخن هم به آواز نرم

سخن چون یک اندر دگر بافتی

ازو بی گمان کام دل یافتی

بپرسید چندی که آموختی

روان را به دانش بیفروختی

چنین گفت کز هرک آموختم

همه فام جان و خرد توختم

همی پرسم از ناسزایان سخن

چه گویی که دانش کی آید به بن

به دانش نگر دور باش از گناه

که دانش گرامی تر از تاج و گاه

بپرسید کس را از آموختن

ستایش ندیدم و افروختن

که نیزش ز دانا بباید شنید

نگویم کسی کو به جایی رسید

چنین داد پاسخ که از گنج سیر

که آید مگر خاکش آرد به زیر

در دانش از گنج نامی ترست

همان نزد دانا گرامی ترست

سخن ماند از ما همی یادگار

تو با گنج دانش برابر مدار

بپرسید دانا شود مرد پیر

گر آموزشی باشد و یاد گیر

چنین داد پاسخ که دانای پیر

ز دانش جوانی بود ناگزیر

بر ابله جوانی گزینی رواست

که بی گور او خاک او بی نواست

بپرسید کز تخت شاهنشهان ...

... کنون نامشان بیش یاد آوریم

بیاد از جگر سرد باد آوریم

چنین داد پاسخ که در دل نبود

که آن رسم را خود نباید ستود

به شمشیر و داد این جهان داشتن

چنین رفتن و خوار بگذاشتن ...

... سبک دارد اکنون نگوید سخن

نه از نو نه از روزگار کهن

چنین داد پاسخ که گفتار بس

به کردار جویم همه دسترس

بپرسید هنگام شاهان نماز

نبودی چنین پیش ایشان دراز

شما را ستایش فزونست ازان

خروش و نیایش فزون ست ازان

چنین داد پاسخ که یزدان پاک

پرستنده را سر برآرد ز خاک ...

... جهان را همه بنده او کند

گر این بنده آن را نداند بها

مبادا ز درد و ز سختی رها ...

... دل بدسگالان پر از خون شده ست

چنین داد پاسخ که از کردگار

سپاس آنک گشتیم به روزگار

کسی پیش من بر فزونی نجست ...

... شکیبایی آراستی با درنگ

چنین داد پاسخ که مرد جوان

نیندیشد از رنج و درد روان

هرآنگه که سال اندر آید به شست

به پیش مدارا بباید نشست

سپاس از جهاندار پروردگار

کزویست نیک و بد روزگار

که روز جوانی هنر داشتیم

بد و نیک را خوار نگذاشتیم

کنون روز پیری به دانندگی

به رای و به گنج و فشانندگی

جهان زیر آیین و فرهنگ ماست

سپهر روان جوشن جنگ ماست

بدو گفت شاهان پیشین دراز

سخن خواستند آشکارا و راز

شما را سخن کمتر و داد بیش

فزون داری از نامداران پیش

چنین داد پاسخ که هر شهریار

که باشد ورا یار پروردگار

ندارد تن خویش با رنج و درد

جهان را نگهبان هرآنکس که کرد

بپرسید شادان دل شهریار

پر اندیشه بینم بدین روزگار

چنین داد پاسخ که بیم گزند

ندارد به دل مردم هوشمند

بدو گفت شاهان پیشین ز بزم

نبردند جان را به اندازه رزم

چنین داد پاسخ که ایشان ز جام

نکردند هرگز به دل یاد نام

مرا نام بر جام چیره شده ست

روانم زمان را پذیره شده ست

بپرسید هرکس که شاهان بدند

تن خویشتن را نگهبان بدند

به دارو و درمان و کار پزشک

بدان تا نپالود باید سرشک

چنین داد پاسخ که تن بی زمان

که پیش آید از گردش آسمان

بجایست دارو نیاید به کار

نگه داردش گردش روزگار

چو هنگامه رفتن آمد فراز

زمانه نگردد به پرهیز باز

بپرسید چندان ستایش کنند

جهان آفرین را نیایش کنند

زمانی نباشد بدان شادمان

به اندیشه دارد همیشه روان

چنین داد پاسخ که اندیشه نیست

دل شاه با چرخ گردان یکی ست

بترسم که هرکو ستایش کند

مگر بیم ما را نیایش کند

ستایش نشاید فزون زآنک هست ...

... بدو گفت شادی ز فرزند چیست

همان آرزوها ز پیوند چیست

چنین داد پاسخ که هرکو جهان

به فرزند ماند نگردد نهان

چو فرزند باشد بیابد مزه

ز بهر مزه دور گردد بزه

وگر بگذرد کم بود درد اوی

که فرزند بیند رخ زرد اوی

بپرسد که گیتی تن آسان کراست

ز کردار نیکو پشیمان چراست

چنین داد پاسخ که یزدان پرست

بگیرد عنان زمانه به دست

فزونی نجوید تن آسان شود

چو بیشی سگالد هراسان شود

دگر آنک گفتی ز کردار نیک

نهان دل و جان به بازار نیک

ز گیتی زبون تر مر آن را شناس

که نیکی سگالید با ناسپاس

بپرسید کان کس که بد کرد و مرد

ز دیوان جهان نام او را سترد

هران کس که نیکی کند بگذرد

زمانه نفس را همی بشمرد

چه باید همی نیکویی را ستود

چو مرگ آمد و نیک و بد را درود

چنین داد پاسخ که کردار نیک

بیابد به هر جای بازار نیک

نمرد آنکه او نیک کردار مرد

بیاسود و جان را به یزدان سپرد

وزان کس که ماند همی نام بد

از آغاز بد بود و فرجام بد

نیاسود هرکس کزو باز ماند

وزو در زمانه بد آواز ماند

بپرسد چه کارست برتر ز مرگ

اگر باشد این را چه سازیم برگ

چنین داد پاسخ کزین تیره خاک

اگر بگذری یافتی جان پاک

هرآنکس که در بیم و اندوه زیست

بران زندگی زار باید گریست

بپرسد کزین دو گران تر کدام

کزوییم پر درد و ناشادکام

چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه

جز اندوه مشمر که گردد ستوه

چه بیمست اگر بیم اندوه نیست

به گیتی جز اندوه نستوه نیست

بپرسید کز ما که با گنج تر

چنین گفت کان کس که بی رنج تر

بپرسید که او کدامست زشت

که از ارج دورست و دور از بهشت

چنین داد پاسخ که زن را که شرم

نباشد به گیتی نه آواز نرم

ز مردان بتر آنک نادان بود

همه زندگانی به زندان بود

بگرود به یزدان و تن پرگناه

بدی بر دل خویش کرده سیاه

بپرسید مردم کدامست راست

که جان و خرد بر دل او گواست

چنین گفت کانکو به سود و زیان

نگوید نبندد بدی را میان

بپرسید کزو خو چه نیکوترست

که آن بر سر مردمان افسر ست

چنین داد پاسخ که چون بردبار

بود مرد نایدش افسون به کار

نه آن کز پی سودمندی کند

وگر نیز رای بلندی کند

چو رادی که پاداش رادی نجست

ببخشید و تاریکی از دل بشست

سه دیگر چو کوشایی ایزدی

که از جان پاک آید و بخردی

بپرسید در دل هراس از چه بیش

بدو گفت کز رنج و کردار خویش

بپرسید بخشش کدامست به

که بخشنده گردد سرافراز و مه

چنین داد پاسخ کز ارزانیان ...

... سخن برگشاد آشکار و نهان

که آیین کژ بینم و ناپسند

دگر گردش کار ناسودمند

چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر

اگر هست بادانش و یادگیر

بزرگست و داننده و برترست

که بر داوران جهان داورست

بد آیین مشو دور باش از پسند ...

... بد و نیک از او دان کش انباز نیست

به کاریش فرجام و آغاز نیست

چو گوید بباش آنچ گوید بدست ...

... بپرسید کز درد بر کیست رنج

که تن چون سرایست و جان را سپنج

چنین داد پاسخ که این پوده پوست

بود رنجه چندانک مغز اندروست

چو پالود زو جان ندارد خرد

که بر خاک باشد چو جان بگذرد

بپرسید موبد ز پرهیز و گفت

که آز و نیاز از که باید نهفت

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

سزد گر ندارد خردمند باز

تو از آز باشی همیشه به رنج

که همواره سیری نیابی ز گنج

بپرسید کز شهریاران که بیش

به هوش و به آیین و با رای و کیش

چنین داد پاسخ که آن پادشا

که باشد پرستنده و پارسا

ز دادار دارنده دارد سپاس ...

... سوی بدسگال افگند رنج خویش

سخن پرسد از بخردان جهان

بد و نیک دارد ز دشمن نهان

بپرسید کار پرستش به چیست

به نیکی یزدان گراینده کیست

چنین داد پاسخ که تاریک خوی

روان اندر آرد به باریک موی

نخست آنک داند که هست و یکی ست

ترا زین نشان رهنمای اندکی ست

ازو دارد از کار نیکی سپاس

بدو باشد ایمن و زو در هراس

هراس تو آنگه که جویی گزند

وزو ایمنی چون بود سودمند

وگر نیک دل باشی و راه جوی

بود نزد هر کس تو را آبروی

وگر بدکنش باشی و بد تنه

به دوزخ فرستاده باشی بنه

مباش ایچ گستاخ با این جهان

که او راز خویش از تو دارد نهان

گراینده باشی به کردار دین

بداری بدین روزگار گزین

خرد را کنی با دل آموزگار

بکوشی که نفریبدت روزگار

همان نیز یاد گنهکار مرد

نباشی به بازار ننگ و نبرد

غم آن جهان از پی این جهان

نباید که داری به دل در نهان

نشستنت همواره با بخردان

گراینده رامش جاودان

گراینده بادی به فرهنگ و رای

به یزدان خرد بایدت رهنمای

از اندازه بر نگذرانی سخن

که تو نو به کاری گیتی کهن

نگرداندت رامش و رود مست

نباشدت با مردم بد نشست

بپیچی دل از هرچ نابودنی ست

ببخشای آن را که بخشودنی ست

نداری دریغ آنچه داری ز دوست

اگر دیده خواهد اگر مغز و پوست

اگر دوست با دوست گیرد شمار

نباید که باشد میانجی به کار

چو با مرد بدخواه باشد نشست

چنان کن که نگشاید او بر تو دست

چو جوید کسی راه بایستگی ...

... نباید زبان از هنر چیره تر

دروغ از هنر نشمرد دادگر

نداند کسی را بزرگی به چیز

نه خواری به ناچیز دارد بنیز

اگر بدگمانی گشاید زبان

تو تندی مکن هیچ با بدگمان

ازان پس چو سستی گمانی برد

وز اندازه گفتار او بگذرد

تو پاسخ مر او را به اندازه گوی

سخن های چرب آور و تازه گوی

به آزرم اگر بفگنی سوی خویش

پشیمانی آید به فرجام پیش

چو بیکار باشی مشو رامشی ...

... ز هرکار کردن تو را ننگ نیست

اگر چند با بوی و با رنگ نیست

به نیکی به هر کار کوشا بود

همیشه به دانش نیوشا بود

به کاری نیازد که فرجام اوی

پشیمانی و تندی آرد به روی

ببخشاید از درد بر مستمند

نیارد دلش سوی درد و گزند

خردمند کو دل کند بردبار

نباشد به چشم جهاندار خوار

بداند که چندست با او هنر

به اندازه یابد ز هر کار بر

گر افزون ازان دوست بستایدش

بلندی و کژی بیفزایدش

همان مرد ایزد ندارد به رنج

وگر چند گردد پراگنده گنج

پرستش کند پیشه و راستی ...

... برین برگ واین شاخها آخت دست

هنرمند دینی و یزدان پرست

همانست رای و همینست راه

به یزدان گرای و به یزدان پناه

اگر دادگر باشدی شهریار

ازو ماند اندر جهان یادگار

چنان هم که از داد نوشین روان

کجا خاک شد نام ماندش جوان

فردوسی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۲

 

... یکایک ببر سوی سالار نو

بگویش که زشت کسان را مجوی

جز آن را که برتابی از ننگ روی

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست

مماناد گویا زبانت درست

مگو آنچ بدخواه تو بشنود

ز گفتار بیهوده شادان شود

بدان گاه چندان نداری خرد

که مغزت به دانش خرد پرورد

به گفتار بی بر چو نیرو کنی

روان و خرد را پر آهو کنی

کسی کو گنهکار خواند تو را

از آن پس جهاندار خواند تو را

نباید که یابد بر تو نشست

بگیرد کم و بیش چیزی به دست

میندیش زین پس برین سان پیام

که دشمن شود بر تو بر شادکام

به یزدان مرا کار پیراسته ست

نهاده بران گیتی ام خواسته ست

بدین جستن عیبهای دروغ

به نزد بزرگان نگیری فروغ

بیارم کنون پاسخ این همه ...

... چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانی که از رنج ما خاست گنج

نخستین که گفتی ز هرمز سخن

به بیهوده از آرزوی کهن

ز گفتار بدگوی ما را پدر

برآشفت و شد کار زیر و زبر ...

... از ایران شب تیره بی ره شدیم

همان راه جستیم و بگریختیم

به دام بلا بر نیاویختیم

از اندیشه او گناهم نبود

جز از جستن از شاه راهم نبود

شنیدم که بر شاه من بد رسید

ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

گنهکار بهرام خود با سپاه

بیاراست در پیش من رزمگاه

ازو نیز بگریختم روز جنگ

بدان تا نیایم من او را به چنگ

ازان پس دگر باره باز آمدم

دلاور به جنگ ش فراز آمدم

نه پرخاش بهرام یکباره بود

جهانی بر آن جنگ نظاره بود

به فرمان یزدان نیکی فزای

که اویست بر نیک و بد رهنمای

چو ایران و توران به آرام گشت

همه کار بهرام ناکام گشت

چو از جنگ چوبینه پرداختم

نخستین به کین پدر تاختم

چو بندوی و گستهم خالان بدند

به هر کشوری بی همالان بدند

فدا کرده جان را همی پیش من

به دل هم زبان و به تن خویش من

چو خون پدر بود و درد جگر

نکردیم سستی به خون پدر

بریدیم بندوی را دست و پای ...

... ز گیتی یکی گوشه ای برگزید

به فرمان ما ناگهان کشته شد

سر و رای خونخوارگان گشته شد

دگر آنک گفتی تو از کار خویش

از آن تنگ زندان و بازار خویش ...

... نیاید کزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خواری و بیم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم

همه گنج پیش شما داشتم

بر آیین شاهان پیشین بدیم

نه بی کار و بر دیگر آیین بدیم

ز نخچیر وز گوی و رامشگران

ز کاری که اندر خور مهتران

شمارا به چیزی نبودی نیاز

ز دینار وز گوهر و یوز و باز ...

... همی زیستی اندرو شادکام

همان نیز گفتار اخترشناس

که ما را همی از تو دادی هراس

که از تو بد آید بدین سان که هست

نینداختم اخترت را ز دست

وزان پس نهادیم مهری به روی

به شیرین سپردیم زان گفت و گوی

چو شاهیم شد سال بر سی و شش

میان چنان روزگاران خوش

تو داری به یاد این سخن بی گمان

اگر چند بگذشت بر ما زمان

مرا نامه آمد ز هندوستان

بدم من بدان نیز همداستان

ز رای برین نزد ما نامه بود

گهر بود و هر گونه ای جامه بود

یکی تیغ هندی و پیل سپید

جزین هرچ بودم به گیتی امید

ابا تیغ دیبای زربفت پنج ...

... سخن گوی و داننده و یادگیر

چوآن نامه را او به من بر بخواند

پر از آب دیده همی سر فشاند

بدان نامه در بد که شادان بزی

که با تاج زر خسروی را سزی

که چون ماه آذر بد و روز دی

جهان را تو باشی جهاندار کی ...

... ستاره برین گونه خواهد گذشت

درخشان شود روزگار بهی

که تاج بزرگی به سر برنهی

مرا آن زمان این سخن بد درست

ز دل مهربانی نبایست شست

من آگاه بودم که از بخت تو

ز کار درخشیدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

تو را گردد این تخت شاهی و گنج

ز بخشایش و دین و پیوند و مهر

نکردم دژم هیچ زان نامه چهر

به شیرین سپردم چو برخواندم

ز هر گونه اندیشه ها راندم

بر اوست با اختر تو به هم

نداند کسی زان سخن بیش و کم

گر ایدون که خواهی که بینی بخواه

اگر خود کنی بیش و کم را نگاه

بر آنم که بینی پشیمان شوی

وزین کرده ها سوی درمان شوی

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

گر آمد ز ما بر کسی بر گزند

چنین بود تا بود کار جهان

بزرگان و شاهان و رای مهان

اگر تو ندانی به موبد بگوی

کند زین سخن مر تو را تازه روی

که هرکس که او دشمن ایزدست

ورا در جهان زندگانی بدست

به زندان ما ویژه دیوان بدند

که نیکان ازیشان غریوان بدند

چو ما را نبد پیشه خون ریختن

بدان کار تنگ اندر آویختن

بدان را به زندان همی داشتم

گزند کسان خوار نگذاشتم

بسی گفت هرکس که آن دشمنند

ز تخم بدانند و آهرمنند

چو اندیشه ایزدی داشتیم

سخنها همی خوار بگذاشتیم

کنون من شنیدم که کردی رها

مر آن را که بد بتر از اژدها

ازین بد گنهکار ایزد شدی

به گفتار و کردارها بد شدی

چو مهتر شدی کار هشیار کن

ندانی تو داننده را یار کن

مبخشای بر هر که رنجست زوی

اگر چند امید گنجست زوی

بر آنکس کزو در جهان جز گزند

نبینی مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفته ای

خردمندی و رای بنهفته ای

ز کس ما نجستیم جز باژ و ساو

هر آنکس که او داشت با باژ تاو

ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت

فراوان کشیدم ازان رنج سخت

جهان آفرین داور داد و راست

همی روزگاری دگرگونه خواست

نیم دژمنش نیز در خواست او

فزونی نجوییم در کاست او

بجستیم خشنودی دادگر

ز بخشش ندیدم به کوشش گذر

چو پرسد ز من کردگار جهان

بگویم بدو آشکار و نهان

بپرسد که او از تو داناترست

به هر نیک و بد بر تواناترست

همین پر گناهان که پیش تواند

نه تیماردار و نه خویش تواند

ز من هرچ گویند زین پس همان

شوند این گره بر تو بر بد گمان

همه بنده سیم و زرند و بس ...

... گناه مرا جای پالایش است

نگنجد تو را این سخن در خرد

نه زین بد که گفتی کسی برخورد

ولیکن من از بهر خود کامه را

که برخواند آن پهلوی نامه را

همان در جهان یادگاری بود

خردمند را غمگساری بود

پس از ما هر آنکس که گفتار ما

بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس وز چین سپه راندیم

سپهبد به هر جای بنشاندیم

ببردیم بر دشمنان تاختن

نیارست کس گردن افراختن

چو دشمن ز گیتی پراگنده شد

همه گنج ما یک سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما کارگر

ز دریا کشیدند چندان گهر

که ملاح گشت از کشیدن ستوه

مرا بود هامون و دریا و کوه ...

... ز یاقوت وز گوهر شاهوار

همان آلت و جامه زرنگار

چو دیهیم ما بیست و شش ساله گشت

ز هر گوهری گنجها ماله گشت

درم را یکی میخ نو ساختم

سوی شادی و مهتری آختم

بدان سال تا باژ جستم شمار

چو شد باژ دینار بر صد هزار ...

... همه چرم پنداوسی پارسی

به هر بدره ای در ده و دو هزار

پراگنده دینار بد شاهوار ...

... جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ

ز ما این نبودی کسی را دریغ

جز از مشک و کافور و خز و سمور

سیاه و سپید و ز کیمال بور

هران کس که ما را بدی زیردست

چنین باژها بر هیونان مست

همی تاختند به درگاه ما

نپیچید گردن کس از راه ما

ز هر در فراوان کشیدیم رنج

بدان تا بیاگند زین گونه گنج

دگر گنج خضرا و گنج عروس

کجا داشتیم از پی روز بوس

فراوان ز نامش سخن راندیم ...

... چنین بیست و شش سال تا سی و هشت

بجز به آرزو چرخ بر ما نگشت

همه مهتران خود تن آسان بدند

بد اندیش یک سر هراسان بدند

همان چون شنیدم ز فرمان تو

جهان را بد آمد ز پیمان تو

نماند کس اندر جهان رامشی

نباید گزیدن بجز خامشی ...

... پر از درد کاری و ناسودمند

همان پر گزندان که نزد تواند

که تیره شبان اورمزد تواند

همی داد خواهند تختت به باد

بدان تا نباشی به گیتی تو شاد

چو بودی خردمند نزدیک تو

که روشن شدی جان تاریک تو

به دادن نبودی کسی را زیان

که گنجی رسیدی به ارزانیان

ایا پور کم روز و اندک خرد

روانت ز اندیشه رامش برد

چنان دان که این گنج من پشت تست

زمانه کنون پاک در مشت تست

هم آرایش پادشاهی بود

جهان بی درم در تباهی بود

شود بی درم شاه بیدادگر

تهی دست را نیست هوش و هنر

به بخشش نباشد ورا دستگاه

بزرگان فسوسیش خوانند شاه

ار ایدون که از تو به دشمن رسد

همی بت به دست برهمن رسد

ز یزدان پرستنده بیزار گشت

ورا نام و آواز تو خوار گشت ...

... تو را زیردستان نخوانند شاه

سگ آن به که خواهنده نان بود

چو سیرش کنی دشمن جان بود

دگر آنک گفتی ز کار سپاه

که در بوم هاشان نشاندم به راه

ز بی دانشی این نیاید پسند

ندانی همی راه سود از گزند

چنین است پاسخ که از رنج من

فراز آمد این نامور گنج من

ز بیگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را به هم برزدم

بدان تا به آرام بر تخت ناز

نشینیم بی رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده کردم به مرز

پدید آمد اکنون ز ناارز ارز ...

... گشاده ببیند بد اندیش راه

که ایران چوباغیست خرم بهار

شکفته همیشه گل کامگار

پر از نرگس و نار و سیب و بهی

چو پالیز گردد ز مردم تهی

سپرغم یکایک ز بن برکنند

همه شاخ نار و بهی بشکنند

سپاه و سلیحست دیوار اوی

به پرچینش بر نیزه ها خار اوی

اگر بفگنی خیره دیوار باغ

چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ

نگر تا تو دیوار او نفگنی

دل و پشت ایرانیان نشکنی ...

... زن و کودک و بوم ایرانیان

به اندیشه بد منه در میان

چو سالی چنین بر تو بر بگذرد

خردمند خواند تو را بی خرد

من ایدون شنیدم کجا تو مهی

همه مردم ناسزا را دهی

چنان دان که نوشین روان قباد

به اندرز این کرد در نامه یاد

که هرکو سلیحش به دشمن دهد

همی خویشتن را به کشتن دهد

که چون بازخواهد کش آید به کار

بداندیش با او کند کارزار

دگر آنک دادی ز قیصر پیام

مرا خواندی دو دل و خویش کام

سخنها نه از یادگار تو بود

که گفتار آموزگار تو بود

وفا کردن او و از ما جفا

تو خود کی شناسی جفا از وفا

بدان پاسخش ای بد کم خرد

نگویم جزین نیز که اندر خورد

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا

چنین مرد بخرد ندارد روا

چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست

به مردی چو پرویز داماد جست

هر آنکس که گیتی به بد نسپرد

به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم که بهرام بسته میان

ابا او یکی گشته ایرانیان

به رومی سپاهی نشاید شکست

نساید روان ریگ با کوه دست

بدان رزم یزدان مرا یار بود

سپاه جهان نزد من خوار بود ...

... تو را نیز زیشان بباید شنود

مرا نیز چیزی که بایست کرد

به جای نیاطوس روز نبرد

ز خوبی و از مردمی کرده ام

به پاداش او روز بشمرده ام

بگوید تو را زاد فرخ همین

جهان را به چشم جوانی مبین

گشسپ آنک بد نیز گنجور ما

همان موبد پاک دستور ما

که از گنج ما بدره بد صد هزار

که دادم بدان رومیان یادگار

نیاطوس را مهره دادم هزار ...

... کجا سنگ هر مهره ای بد هزار

ز مثقال گنجی چو کردم شمار

همان در خوشاب بگزیده صد

درو مرد دانا ندید ایچ بد

که هر حقه ای را چو پنجه هزار

بدادی درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمایه پنجه به زین

همه کرده از آخر ما گزین

دگر ویژه با جل دیبه بدند

که در دشت با باد همره بدند

به نزدیک قیصر فرستادم این

پس از خواسته خواندمش آفرین

ز دار مسیحا که گفتی سخن

به گنج اندر افگنده چوبی کهن

نبد زان مرا هیچ سود و زیان ...

... سر افراز مردی و نام آوری

همه گرد بر گرد او بخردان

همش فیلسوفان و هم موبدان

که یزدان چرا خواند آن کشته را

گرین خشک چوب وتبه گشته را

گر آن دار بیکار یزدان بدی

سر مایه اورمزد آن بدی

برفتی خود از گنج ما ناگهان

مسیحا شد او نیستی در جهان

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی

کنون توبه کن راه یزدان بجوی

ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد

زبان و دل و دست و پای قباد

مرا تاج یزدان به سر برنهاد

پذیرفتم و بودم از تاج شاد

به یزدان سپردیم چون باز خواست

ندانم زبان در دهانت چراست

به یزدان بگویم نه با کودکی

که نشناسد او بد ز نیک اندکی

همه کار یزدان پسندیده ام

همان شور و تلخی بسی دیده ام

مرا بود شاهی سی و هشت سال

کس از شهریاران نبودم همال

کسی کاین جهان داد دیگر دهد

نه بر من سپاسی همی برنهد

برین پادشاهی کنم آفرین

که آباد بادا به دانا زمین

چو یزدان بود یار و فریادرس

نیازد به نفرین ما هیچ کس

بدان کودک زشت و نادان بگوی

که ما را کنون تیره گشت آبروی

که پدرود بادی تو تا جاودان

سر و کار ما باد با بخردان

شما ای گرامی فرستادگان

سخن گوی و پر مایه آزادگان

ز من هر دو پدرود باشید نیز

سخن جز شنیده مگویید چیز

کنم آفرین بر جهان سر به سر

که او را ندیدم مگر بر گذر

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد ...

... کزیشان بدی جای بیم وامید

که دیو و دد و دام فرمانش برد

چو روشن سرآمد برفت و بمرد

فریدون فرخ که او از جهان

بدی دور کرد آشکار و نهان

ز بد دست ضحاک تازی ببست

به مردی ز چنگ زمانه نجست

چو آرش که بردی به فرسنگ تیر

چو پیروزگر قارن شیرگیر

قباد آنک آمد ز البرز کوه

به مردی جهاندار شد با گروه

که از آبگینه همی خانه کرد

وزان خانه گیتی پر افسانه کرد ...

... ز یاقوت رخشنده بودی درش

سیاوش همان نامدار هژیر

که کشتش به روز جوانی دبیر

کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج

وزان رنج برده ندید ایچ گنج

کجا رستم زال و اسفندیار

کزیشان سخن ماندمان یادگار

چو گودرز و هفتاد پور گزین

سواران میدان و شیران کین

چو گشتاسپ شاهی که دین بهی

پذیرفت و زو تازه شد فرهی

چو جاماسپ کاندر شمار سپهر

فروزنده تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان

سواران جنگی و مردانگان

که اندر هنر این ازان به بدی

به سال آن یکی از دگر مه بدی

بپرداختند این جهان فراخ

بماندند میدان و ایوان و کاخ

ز شاهان مرا نیز همتا نبود

اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم به نیک و به بد

نه آن را که روزی به من بد رسد

بسی راه دشوار بگذاشتیم

بسی دشمن از پیش برداشتیم

همه بومها پر ز گنج منست ...

... چو زین گونه بر من سرآید جهان

همی تیره گردد امید مهان

نماند به فرزند من نیز تخت

بگردد ز تخت و سرآیدش بخت

فرشته بیاید یکی جان ستان ...

... گذشتن چو بر چینود پل بود

به زیر پی اندر همه گل بود

به توبه دل راست روشن کنیم

بی آزاری خویش جوشن کنیم ...

... جهاندیده و پاک دانندگان

که چون بخت بیدار گیرد نشیب

ز هر گونه ای دید باید نهیب

چو روز بهی بر کسی بگذرد

اگر باز خواند ندارد خرد

پیام من اینست سوی جهان

به نزد کهان و به نزد مهان

شما نیز پدرود باشید و شاد

ز من نیز بر بد مگیرید یاد ...

... شنیدند پیغام آن پیش رو

به پیکان دل هر دو دانا بخست

به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

ز گفتار هر دو پشیمان شدند

به رخسارگان بر تپنچه زدند

به بر بر همه جامشان چاک بود

سر هر دو دانا پر از خاک بود

برفتند گریان ز پیشش به در

پر از درد جان و پراندوه سر

به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

یکایک بدادند پیغام شاه

به شیروی بی مغز و بی دستگاه

فردوسی
 
 
 
تعداد کل نتایج: ۲ قطعه
در هر قطعه ممکن است عبارت چند بار تکرار شده باشد. برای دستیابی به آمار با احتساب تکرارها بسامد واژگان را ببینید.