گنجور

 
۳۸۴۱

عطار » اشترنامه » بخش ۱۹ - حكایت

 

... آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو

گفت شاها این سخن باری ز چیست

این سخن از بهر ما یا بهر کیست

سر رود بر باد و آنگه من روم

زین سخن باری جوابی بشنوم

شاه گفتا من چنین گفتم بتو ...

... زر ودر و نعمتش بر فرق ریخت

هر زمان از بار دیگر غرق ریخت

هرچه شه او را بدادی بیش و کم

قسم کردی او بمردم لاجرم

شاه شد آنگاه سوی بارگاه

بر سر تختش نشاند آنگاه شاه ...

... چندخواهی خورد بر جان نیشتر

نیشتر باری سبکباره بخور

آنگهی کلی بیکباره ببر

گر ترا جوهر نباشد پیش شاه ...

... تو ز کشتن جان خود ایثار کن

بعد از آن جوهر تو با خود بارکن

این سخن از ترجمانی دیگرست ...

عطار
 
۳۸۴۲

عطار » اشترنامه » بخش ۲۰ - حكایت استاد نقاش

 

... جمله از یک رنگ اما مختلف

در عبارت گشته کلی متصف

جمله یکسان بود اما اوستاد ...

... هرکه رازم یافت او دیوانه گشت

از خرد یکبارگی بیگانه گشت

کار من از راز من پیدا بشد ...

... بشکنم آن را به آخر من همان

بار دیگر من برون آرم از آن

این نه اینست و نه آنست آن بدان ...

عطار
 
۳۸۴۳

عطار » اشترنامه » بخش ۲۲ - رسیدن سالك با پرده دوم

 

... هر دم از نورش نظر بگداختی

بار دیگر نور هم بر ساختی

نور آن پرده عجب چون روح بود ...

... برگذشت و شد بسوی پرده باز

تا چه بیند بار دیگر پرده باز

می گذشت و راه را در می نوشت ...

... سال ها در خواندن او بی قرار

با همه در کار لیکن بردبار

سال ها دانست اسرار مرا ...

عطار
 
۳۸۴۴

عطار » اشترنامه » بخش ۲۵ - رسیدن سالك با پرده پنجم

 

... دور چرخ اکنون چو در کارت فکند

بر برون پرده یکبارت فکند

آمدی این جایگاه ای راه بین ...

... پرده بردار و تو در پرده مشو

همچو دیگر بارگم کرده مشو

پرده رازم در اینجا فاش کن ...

... گوی از این پرده داران میبرم

در فضای بار عزت میپرم

میبرم من پرده عشق ترا ...

... راه را از راه دان باید شنود

تا شود این کار یکباره نمود

آنکه ره را دید باشد ذوفنون ...

... از رموز پارسی من شدست

گر بسی خوانی تو هر بار این سخن

بازدانی رمز و اسرار کهن ...

... گر بسی خواندن میسر باشدت

بی شکی هر بار خوشتر باشدت

هرکه این برخواند ره را پیش کرد ...

... هر زمانت میکند برجان خلل

آتش طبعیت بارای و هوس

زان بماندی در پس پرده ز پس ...

عطار
 
۳۸۴۵

عطار » اشترنامه » بخش ۲۶ - حكایت ابراهیم علیه السلام

 

... عکس خود اول ببیند اندرو

بار دیگر در نهد صیقل درو

چند بارش هم چنین از روی رنگ

جمله بردارد از آنجا بی درنگ ...

عطار
 
۳۸۴۶

عطار » اشترنامه » بخش ۲۷ - رسیدن سالك وصول با پرده ششم

 

... اندر آن حیران بماندی مرد سخت

بار دیگر چون که بگذشتی از آن

یکسر دیگر در افتادی از آن

پیر بار دیگر آن صندوق را

در نهادی و فرو بستی ورا ...

... تن زدندی آن سران در پیش او

بار دیگرشان نبودی گفت و گو

مرغکان درگرد سرها بی خلاف ...

... جمله شاخ آن درخت و سر بسوخت

بار دیگر آتشی را بر فروخت

آتشی در کل آن پرده فتاد ...

عطار
 
۳۸۴۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابن محمد امام صادق(ع)

 

... چون ذکر او کرده شود از آن همه بود نه بینی که قومی که مذهب او دارند مذهب دوازده امام دارند یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی

اگر تنها صفت او گویم به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود و قدوه جمله مشایخ بود و اعتماد همه بر وی بود و مقتدای مطلق بود هم الهیآن را شیخ بود و هم محمدیان را امام و هم اهل ذوق را پیشرو و هم اهل عشق را پیشوا هم عباد را مقدم هم زهاد را مکرم هم صاحب تصنیف حقایق هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را باید گفت به حقیقت ومن آن نمی دانم که کسی در خیال باطل مانده است آن می دانم که هر که به محمد ایمان دارد و به فرزندانش ندارد به محمد ایمان ندارد تا به حدی که شافعی در دوستی اهل بیت تا به حدی بوده است که به رفضش نسبت کرده اند و محبوس کردند و او در آن معنی شعری سروده است و یک بیت این است

لو کان رفضا حب آل محمد ...

... گفت چون صادق از در درآمد اژدهایی دیدم که با او بود که لبی به زبر صفه نهاد و لبی به زیر صفه و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را بیازاری تو را با این صفه فروبرم و من از بیم اژدها ندانستم که چه می گویم از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم

نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت ای پسر رسول خدایمرا پندی ده که دلم سیاه شده است

گفت یا باسلیمان تو زاهد زمانه ای تو را به پند من چه حاجت است ...

... گفت یا ابا سلیمان من از آن می ترسم که به قیامت جد من دست در من زند که حق متابعت من نگزاردی این کار به نسبت صحیح و به نسب قوی نیست این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود

داوود بگریست و گفت بار خدایا آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت جدش رسول است و مادرش بتول است او بدین حیرانی است داوود که باشد که به معامله خود معجب شود

نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود ایشان را گفت بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد همه را شفاعت کند ...

عطار
 
۳۸۴۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر اویس القرنی رضی الله عنه

 

... قال النبی صلی الله علیه و سلم اویس القرنی خیرالتابعین بإحسان و عطف اویس قرنی در بخشش و مهربانی نیکترین تابعان است ستایش کسی که ستاینده او رحمه للعالمین بود و نفس او نفس رب العالمین بود به زبان من کجا راست آید گاه گاه خواجه انبیا علیهم السلام روی سوی یمن کردی و گفتی إنی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن یعنی نسیم رحمت از جانب یمن می یابم

و باز خواجه انبیا گفت علیهم السلام که فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت رود تا هیچ آفریده الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبۀ تواری عبادت می کرد و خویش را از خلق دور می داشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ ماند که أولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری اولیای من در بارگاهم هستند و جز من کسی آنها را نمی شناسد

و در اخبار غریب آمده است که فردا خواجۀ انبیا علیهم السلام در بهشت از حجرۀ خود بیرون آید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند خطاب آید که که را طلب می کنی گوید اویس را آواز آید که رنج مبر که چنانکه در دار دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی

گوید الهی کجاست فرمان رسد که فی مقعد صدق در جایگاهی پسندیده / قمر55 ...

... گفتند هستیم

گفت اگر در دوستی درست بودیت چرا آن روز که دندان مبارک او شکستند به حکم موافقت دندان خود نشکستید که شرط دوستی موافقت است

پس دندان خود بنمود یک دندان در دهان نداشت گفت من او را به صورت نادیده موافقت کردم که موافقت از دین است ...

... گفت نبأنی العلیم الخبیر آنکه هیچ چیز از علم و خبر وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد اگر چه یکدیگر را ندیده باشند

گفتم مرا چیزی روایت کن از رسول علیه السلام گفت من وی را درنیافته ام اخبار وی از دیگران شنیده ام و نخواهم که راه حدیث بر خویش گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکر باشم که مرا خود شغل هست که بدین نمی پردازم

گفتم آیتی بر من خوان تا از تو بشنوم ...

... یک شب به قیامی بسر بردی و یک شب به رکوعی و یک شب به سجودی

گفتند یا اویس چون طاقت می داری شبی بدین درازی بر یک حال گفت ما خود هنوز یکبار سبحان ربی الأعلی نگفته باشیم در سجودی که روز آید خود سه بار تسبیح گفتن سنت است این از آن می کنم که می خواهم که مثل عبادت آسمانیان کنم

از وی پرسیدند که خشوع در نماز چیست ...

... اویس را نزدیک او بردند او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مغاک افتاده بدو گفت یا فلان شغلک القبر عن الله ای مرد سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای مشغول کرده است و بدین هر دو باز مانده ای و این هر دو بت راه تو آمده است آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید حال برو کشف شد نعره ای بزد و در آن گور افتاد و جان بداد اگر گور و کفن حجاب خواهد بود حجاب دیگران بنگر که چیست و چندست

نقل است که اویس یکبار سه شبانه روز هیچ نخورده بود روز چهارم بامداد بیرون آمد بر راه یک دینار زر افگنده بود گفت از آن کسی افتاده باشد روی بگردانید تا گیاه از زمین برچیند و بخورد نگاه کرد گوسفندی می آمد گرده ای گرم در دهان گرفته پیش وی بنهاد گفت مگر از کسی ربوده باشد روی بگردانید گوسفند به سخن آمد گفت من بنده آن کسم که تو بنده اویی بستان روزی خدای از بنده خدای

گفت دست دراز کردم تا گرده برگیرم گرده در دست خویش دیدم گوسفند ناپدید شد ...

... و سخن اوست که طلبت الرفعة فوجدته فی التواضع و طلبت الریاسة فوجدته فی نصیحة الخلق و طلبت المروة فوجدته فی الصدق وطلبت الفخر فوجدته فی الفقر و طلبت النسبة فوجدته فی التقوی و طلبت الشرف فوجدته فی القناعة و طلبت الراحة فوجدته فی الزهد برتری خواستم و آن را در فروتنی یافتم جویندۀ سروری شدم و آن را در نیکخواهی مردمان یافتم خواستار جوانمردی شدم و آن را در راستی یافتم کسب فخر کردم و آن را در فقر یافتم خویشی و پیوستگی جستم آن را در پرهیزکاری یافتم شرف خواستم و آن را در بسندگی و خرسندی یافتم آسودگی طلبیدم و آن را در پارسایی یافتم معانی این سخنها معلوم است و مشهور

نقل است که همسایگان او گفتند ما او را از دیوانگان شمردیمی آخر از وی درخواست کردیم تا او را خانه ای ساختیم بر در سرای خویش و یک سال و دو سال به سرآمدی که او را وجهی نبودی که بدان روزه گشادی طعام او آن بودی که گاه گاه استۀ خرما برچیدی و شبانگاه بفروختی و در وجه قوت صرف کردی و بدان افطار کردی و اگر خرمای خشک یافتی نگاه داشتی تا روزه بدان گشادی و اگر خرمای خشک بیشتر یافتی استۀ خرما بفروختی و به صدقه بدادی و جامۀ وی خرقه ای کهنه بود که از مزبله ها برچیدی و پاک بشستی و برهم دوختی و با آن می ساختی عجبا کارا نفس خدایی از میان چنین جای برآید وقت نماز اول بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و به هر محلتی که فروشدی کودکان وی را سنگ زدندی گفتی ساقهای من باریک است خردتر بردارید تا پای من شکسته و خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نماز است نه غم پای

در آخر عمر چنین گفتند که سفیدی برو پدید آمد و آن وقت برموافقت امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه در صفین حرب می کرد تا کشته شد عاش وحیدا ومات شهیدا تنها زیست و در راه خدا مرد رضی الله عنه ...

عطار
 
۳۸۴۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسن بصری رحمة الله علیه

 

... بفرمود تا اسبی برای حسن بیاوردند تا با وزیر بنشست وبرفتند چون به صحرا رسیدند حسن خیمه ای دید از دیبای رومی زده با طناب ابریشم و میخهای زرین در زمین محکم کرده حسن به یکسو بایستاد و آنگاه سپاهی چند گران بیرون آمدند همه آلت حرب پوشیده گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند آنگاه فیلسوفان و دبیران - قرب چهارصد - در رسیدند گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند بعد از آن سیصد از پیران نورانی با محاسنهای سفید روی به خیمه نهادند و گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند پس از آن کنیزکان ماهروی - زیادت از دویست - هر یکی طبقی از زر و سیم و جواهر برگرفته گرد خیمه بگشتند و چیزی بگفتند و برفتند آنگاه قیصر و وزیر جنگ در خیمه شدند و بیرون آمدند و برفتند

حسن گفت من متحیر و عجب بماندم با خود گفتم این چه حالست چون فرود آمدیم من از او پرسیدم گفت قیصر روم را پسری بود که ممکن نبود به جمال او آدمیی و در انواع علوم کامل و در میدان مردانگی بی نظیر و پدر عاشق او به صدهزار دل ناگاه بیمار شد و جمله اطبای حاذق در معالجه او عاجز آمدند عاقبت وفات کرد درآن خیمه به گور کردند هر سال یکبار به زیارت او بیرون شوند اول سپاهی بی قیاس گرداگرد خیمه در گردند و گویند ای ملک زاده ما از این حال که تو را پیش آمدست اگر به جنگ راست شدی ما همه جانها فدا کردیمی تا تورا باز ستدمانی اما این حال که تو را پیش آمدست از دست کسی است که با او به هیچ روی کارزار نمی توانیم کرد و مبارزت نتوان کرد

این گویند و بازگردند آنگاه فیلسوفان و دبیران پیش روند و گویند این حال کسی کرده است که به دانش و فیلسوفی و علم و خرده شناسی بااو هیچ نتوان کرد که همه حکمای عالم در پیش او عاجزاند و همه عالمان در جنب علم او جاهل و اگر نه تدبیرها کردیمی و سخنها گفتیمی که در آفرینش همه عاجز از آن شدندی ...

... این گویند و بازگردند پس قیصر با وزیر بزرگ در خیمه رود و گوید

بدان ای چشم و چراغ پدر و ای میوه دل پدر و ای جگرگوشه پدر به دست پدر چیست پدر برای تو لشکر گران آورد و فیلسوفان و پیران و شفیعان و رای زنان آورد و صاحب جمالان و مال و نعمتهای الوان آورد و خود بیامد اگر بدین همه کاری برآمدی پدر هر چه بتوانستی کرد بجای آوردی اما این حال از کسی پیش آمده است که پدر با این همه کار و بار و لشکر و حشم و نعمت و مال و خزینه در پیش او عاجز است سلام بر تو باد تا سال دیگر

این بگوید و باز گردد این سخن بر دل حسن چنان کار کرد که دلش از کار برفت در حال تدبیر بازگشتن کرد و سوی بصره آمد و سوگند خورد که نیز در دنیا نخندد تا عاقبت کارش معلوم نشود و چنان خویشتن را در انواع مجاهده و عبادت افگند که در عهد او کس را ممکن بالای آن ریاضت کشیدن نبود تا ریاضت به جایی رسید که گفتند هفتاد سال طهارت او در طهارت جای باطل می شد و در عزلت چنان شد که امید از جمله خلق بریده کرد تا لاجرم از جمله با سرآمد چنانکه یک روز یکی در جمعی برپای خاست و گفت ...

... بزرگی حاضر بود گفت از جهت آنکه امروز جمله خلایق را به علم او حاجت است و او به یک جوبه خلق محتاج نیست همه در دین بدو حاجتمندند و او در دنیا از همه فارغ است مهتری و بهتری اینجا بود

درهفته یکبار مجلس وعظ گفتی و هرباری که به منبر برآمدی چو رابعه را ندیدی مجلس به ترک گرفتی و فرود آمدی گفتند ای خواجه چندین محتشمان و خواجگان و بزرگان آمدند اگر پیرزنی مقنعه داری نیاید چه باشد

او گفتی آری شربتی که ما از برای حوصله پیران ساخته باشیم در سینه موران نتوانیم ریخت ...

... گفت برادران یوسف را علیه السلام فراموش کردید ولکن چو رنجی از سینه بیرون نیفکند زیان ندارد

حسن مریدی داشت که هرگاه آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچه می کنی توانی که نکنی پس آتش نیستی درمعامله جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی

پس گفت الصعقه من الشیطان هر که بانگی از او برآید آن نیست الا از شیطان و اینجا حاکم غالب کرده است که نه همه جایی چنین بود و شرح این خود او گفته است یعنی اگر که تواند آن باطل کند و آن صعقه از او پدید آید از شیطان است ...

... جایی است که آن را باب الطشت گویند طشت آوردند تا وضو در حسن آموخت و برفت

یکبار در بصره خشکسالی افتاد دویست هزار خلق برفتند و منبری بنهادند و حسن را بر منبر فرستادند تا دعایی گوید حسن گفت می خواهید تا باران بارد

گفتند بلی برای این آمده ایم ...

... حسن گفت بشوی که با آن نماز روا نبود که آب چشم عاصیان است

نقل است که یکبار به جنازه ای رفت چون مرده را در گور نهادند و خاک فرو کرده بودند حسن بر سر آن خاک بنشست و چندانی بدان خاک فرو گریست که خاک گل شد پس گفت ای مردمان اول و آخر لحد است آخر دنیا گور است و اول آخرت نگری گور است که القبر اول منزل من منازل الاخرة چه می نازید به عالمی که آخرش این است یعنی گور و چون نمی ترسید از عالمی که اولش این است یعنی گور اول و آخر شما این است اهل غفلت کار اول و آخر بسازید تا جماعتی که حاضر بودند چندان بگریستند که همه یک رنگ شدند

نقل است که روزی به گورستان می گذشت - با جماعتی درویشان - بدیشان گفت در این گورستان مردان اند که سر همت ایشان به بهشت فرو نمی آمده است لکن چندان حسرت با خاک ایشان تعبیه است که اگر ذره ای از آن حسرت بر اهل آسمان و زمین عرضه کنند همه از بیم فرو ریزند ...

... حسن گفت ای شمعون چگونه ای

گفت چه می پرسی چنین که می بینی حق تعالی مرا در جوار خود فرود آورد به فضل خود ودیدار خود نمود به کرم خود و آنچه از لطف در حق من فرمود در صفت و عبارت نیاید اکنون تو باری از ضمان خود برون آمدی بستان این خط خود که مرا پیش بدین حاجت نماند چون حسن بیدار شد آن کاغذ را در دست دیدگفت خداوندا معلوم است که کار تو به علت نیست جز به محض فضل بر در تو که زیان کند گبر هفتاد ساله را به یک کلمه به قرب خود راه دهی مومن هفتاد ساله را کی محروم کنی

نقل است که چنان شکستگی داشت که در هر که نگریستی او را از خود بهتر داسنتی روزی به کنار دجله می گذشت سیاهی دید با قرابه ای و زنی پیش او نشسته و از آن قرابه می آشامید به خاطر حسن بگذشت که این مرد از من بهترا ست با زشرع حمله آورد که آخر از من بهتر نبود که بازنی نامحرم نشسته و از قرابه می آشامد او در این خاطر بود که ناگاه کشتی ای گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند و ناگاه درگشت و غرقه شد آن سیاه در رفت و شش تن را خلاص داد پس روی به حسن کرد و گفت برخیز اگر از من بهتری من شش تن را نجات دادم تو این یک تن را خلاص ده ای امام مسلمانان در آن قرابه آب است و آن زن مادر من است خواستم تا تو را بیازمایم تا تو به چشم ظاهر می بینی یا به چشم باطن اکنون معلوم شد که به چشم ظاهر دید ی

حسن در پای او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است پس گفت ای سیاه چنانکه ایشان را از دریا خلاص کردی مرا از دریای پندار خلاص ده ...

... گفت چنین مگوی که او هفتاد سال بود تا جان می کند اکنون از جان کند ن بازخواهد رست تا به کجا خواهد رسید

و گفت نجات یافتند سبکباران هلاک شدند گرانباران

و گفت بیامرزاد خدای عزوجل قومی را که دنیا ایشان را ودیعت بود ودیعت را بازدادند و سبکبار برفتند

و گفت به نزدیک من زیرک و دانا آن است که خراب کند دنیا را و بدان خرابی دنیا آخرت را بنیاد کند و خراب نکند آخرت را بدان خرابی آخرت و دنیا را بنیاد نهد ...

... و گفت به خدای که نپرستیدند بتان راالا به دوستی دنیا

و گفت کسانی که بیش از شما بوده اند قدر آن نامه دانسته اند که از حق به ایشان رسید به شب تامل کردندی و به روز کار بدان کردند ی و شما درس کردید و بدان عمل نکردیت اعراب و حروف درست کردید و بدان بارنامه دنیا می سازیت

و گفت به خدای که زر و سیم را هیچ کس عزیز ندارد که نه خدای او را خوار گرداند ...

عطار
 
۳۸۵۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر مالک دینار رحمة الله علیه

 

... نقل است که مالک گفت وقتی بیمار شدم و بیماری بر من سخت شد چنانکه دل از خود برگرفتم آخر چون پاره ای بهتر شدم به چیزی حاجت آمدم به هزار حیله به بازار آمدم که کسی نداشتم امیر شهر در رسید چاکران بانگ بر من زدند که دور تر برو و من طاقت نداشتم و آهسته می رفتم یکی درآمد و تازیانه بر کتف من زد گفتم قطع الله یدک روز دیگر مرد را دیدم دست بریده و برچهارسو افگنده

نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو می رنجید از سبب فساد اما صبر می کرد تا دیگری گوید القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند جوان سخت جبار و مسلط بود مالک را گفت من کس سلطانم هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد

مالک گفت ما با سلطان بگوییم ...

... جوان گفت او از آن کریمتر است که مرا بگیرد

مالک درماند باز بیرون آمد روزی چند برآمد فساد از حد درگذشت مردمان دیگر باره به شکایت آمدند مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که می رفت آوازی شنید که دست از دوست ما بدار

مالک تعجب کرد به بر جوان درآمد جوان که او را بدید گفت چه بودست که بار دیگر آمدی

گفت این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم خبرت می دهم جوان که آن بشنود گفت اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم

این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم عشق درنهاد ...

... نقل است که سالها بگذشتی که مالک هیچ ترشی و شیرینی نخوردی هرشبی به دکان طباخ شدی و دو گرده خریدی و بدان روزه گشادی گاه گاه چنان افتادی که نانش گرم بودی بدان تسلی یافتی و نان خورش او آن بودی وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد ده روز صبر کرد چون کار از دست بشد به دکان رواسی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد و گفت بنگر تا چه می کند

زمانی بود شاگر بازآمد گریان گفت از اینجا برفت جایی که خالی بود آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببویید پس گفت ای نفسبیش از اینت نرسد پس آن نان و پاچه به درویشی داد و گفت ای تن ضعیف من این همه رنج که بر تو می نهم مپندار که از شمنی می کنم تا فردای قیامت به آتش دوزخ بنسوزی روزی چند صبر کن باشد که این محنت به سرآید و در نعمتی افتی که آن را زوال نباشد

گفت ندانم که آن چه معنی است آن سخن را که هرکه چهل روز گوشت نخورد عقل او نقصان گیرد و من بیست سال است که نخورده ام و عقل من هر روز زیادت است ...

... مالک آن بشنود آتشی در جانش افتاد و دانست که آن کودک را زفان غیب بوده است گفت خداوندارطب ناخورده نامم به جهودی بدادی به زفان بی گناهی اگر رطب خورم نامم به کفر بیرون دهی به عزت تو اگر هرگز رطب خورم

نقل است که یک بار آتشی در بصره افتاد مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره می کرد مردمان در رنج و تعب در قماشه افتاده گروهی می سوختند و گروهی می جستند گروهی رخخت می کشیأند و مالک می گفت نجا المخفون و هلک المثقلون چنین خواهد بود روز قیامت

نقل است که روزی مالک به عیادت بیماری شد گفت نگاه کردم اجلش نزدیک آمده بود شهادت بر وی عرضه کردم نگفت هرچند جهد کردم که بگوی می گفت ده یازدهآنگاه گفت ای شیخپیش من کوهی آتشین است هرگاه که شهادت آرم آتش آهنگ من می کند از پیشه وی پرسیدم گفتند مال به سلف دادی و پیمانه کم داشتی ...

... گفت نان خدای می خورم و فرمان شیطان می برم اگر کسی در مسجد منادی کند که کی بدترین شماست بیرون آید هیچ کس خویشتن در پیش من میفکنید مگر به قهر

این مبارک رضی الله عنه بشنود گفت بزرگی مالک از این بود و صدق این سخن را گفته است که وقتی زنی مالک را گفت ای مرایی

جواب داد بیست سال است که هیچ کس مرا به نام خود نخواند الا تو نیک دانستی که من کیستم ...

عطار
 
۳۸۵۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حبیب عجمی رحمة الله علیه

 

... روز دیگر بیرون آمد به طلب معاملان روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم

این سخن بر حبیب سخت آمد روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد هوش از او زایل شد پس توبه کرد و حسن بصری دریافت و دست در فتراک او زد چون از آن مجلس بازگشت وام داری او را بدید خواست که از حبیب بگریزد حبیب گفت مگریز تا کنون تو را از من می بایست گریخت اکنون مرا از تو می باید گریخت

و از آنجا بازگشت کودکان بازی می کردند چون حبیب بدیدند گفتند دور باشید تا حبیب تایب بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که در خدای عاصی شویم ...

... و در وقتی نماز شام حسن به در صومعة او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده حسن درآمد حبیب الحمد را الهمد می خواند گفت نماز در پی او درست نیست

بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد چون شب درآمد بخفت حق را تبارک و تعالی بخواب دید گفت ای بارخدای رضای تو در چه چیز است

گفت یا حسن رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی

گفت بارخدایا آن چه بود

گفت اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتراز جمله نماز عمرتو خواست بود اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل

یک روز کسان حجاج حسن را طلب می کردند در صومعه ای حبیب پنهان شد حبیب را گفت امروز حسن را دیدی ...

... گفت در این صومعه

در صومعه رفتند هرچند طلب کردند حسن را نیافتند چنان که حسن گفت هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند

حسن از صومعه بیرون آمد و گفت ای حبیب حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی ...

... حسن گفت چه خواندی که مرا ندیدند

گفت ده بار آیت الکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد و باز گفتم الهی حسن را به تو سپردم نگاهش دار

نقل است که حسن به جایی خواست رفت بر لب دجله آمد وبا خود چیزی می اندیشید که حبیب در رسید گفت یا امام به چه ...

... و در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقة است یکی پرسید که رضا در چیست

گفت در دلی که غبار نفاق درو نبود

نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری بدو گفتند تو عجمی و قرآن عربی نمی دانی که چه می گوید این گریه از چیست ...

عطار
 
۳۸۵۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عتبة بن الغلام رحمة الله علیه

 

... سرپوشیده چشم برکند و بر طبقی نهاد و پیش وی فرستاد و گفت آنچه دیدی می بین

عتبه بیدار شد و توبه کرد وبه خدمت حسن رفت تا چنان شد که قوت را کشت جو به دست خود کردی و آن جو آرد کردی و به آب نم دادی و به آفتاب نهادی تا خشک شدی و به هفته ای یکبار از آن بخوردی و به عبادت مشغول بودی و بیش از آن نخوردی گفتی از کرام الکاتبین شرم دارم که به هفته یکبار با خبث خانه باید شد

نقل است که عتبه را دیدند جایی ایستاده و عرق از وی می ریخت گفتند حال چیست ...

... نقل است که محمد سماک و ذوالنون به نزدیک رابعه بودند عتبه درآمد و پیراهنی نوپوشید و می خرامید محمد سماک گفت این چه رفتن است

گفت چگونه بنخرامم و نام من غلام جبار است

این کلمه بگفت و بیفتاد بنگرستند جان داده بود پس از وفات او را به خواب دیدند نیمه ای روی سیاه شده گفتند چه بوده است

گفت وقتی بر استاد می شدم مردی را دیدم در وی نظر کردم بار خدای بفرمود تا مرا به بهشت بردند و دوزخ بر راه بود ماری از دوزخ خویشتن به من انداخت نیمه ای از رویم بگزید گفت نفحة بنظرة اگر بیش کردتی بیش گزیدمی رحمة الله علیه

عطار
 
۳۸۵۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها

 

... آن سرپوشیده بسی بگریست مرد در آن اندوه سر به زانو نهاد بخواب شد پیغمبر را علیه السلام به خواب دید گفت غمگین مباش که این دختر که به زمین آمد سیده است که هفتاد هزار از امت من در شفاعت او خواهند بود

پس گفت فردا به بر عیسی زادان شو - امیر بصره - بر کاغذی نویس که بدان نشان که هر شب بر من صدبار صلوات فرستی و شب آدینه چهار صد بار صلوات فرستی این شب آدینه که گذشت مرا فراموش کردی کفارت آن را چهار صد دینار حلال بدین مرد ده

پدر رابعه چون بیدار شد گریان شد برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبی به امیر فرستاد امیر که آن خط بدید گفت دو هزار دینار به درویشان دهید شکرانة آن را که مهتر را علیه السلام ا زما یاد آمد و چهار صد دینار بدان شیخ دهید و بگویید می خواهم که در بر من آیی تا تو را ببینم اما روا نمی دارم که چون تو کسی پیش من آید من آیم و ریش در آستانت بمالم اماخدای برتو که هر حاجت که بود عرضه داری

مرد زر بستد و هرچه بایست بخرید پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر و پدرش بمرد در بصره قحطی افتاد و خواهران متفرق شدند رابعه بیرون رفت ظالمی او را بدید و بگرفت پس به شش درم بفروخت و خریدار او را کار می فرمود به مشقت یک روز می گذشت نامحرمی در پیش آمد رابعه بگریخت و در راه بیفتاد و دستش از جای بشد روی بر خاک نهاد و گفت بار خدایا غریبم و بی مادر و پدر یتیم و اسیر مانده و به بندگی افتاده و دست گسسته و مرا از این غمی نیست الا رضای تو می بایدم که تو راضی هستی یا نه

اوازی شنود که غم مخور که فردا جاهیت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند ...

... رابعه گفت مرا دستوری ده تا بروم

دستوری داد از آنجا بیرون آمد و در ویرانه ای رفت که هیچکس نه آنست که او کجاست و به عبادت مشغول شد و هر شبانه روز هزار رکعت نماز بگزاردی و گاه گاه به مجلس حسن رفتی و بدو کردی و گروهی گویند در مطربی افتاد آنگاه بر دست حسین توبه کرد و در ویرانة ساکن گشت پس از آن ویرانه برفت و صومعه ای گرفت و مدتی آنجا عبادت کرد بعد از آن عزم حجش افتاد روی به بادیه نهاد خری داشت رخت بر وی نهاد در میان بادیه خر بمرد مردمان گفتند این بار تو یا برداریم

گفت شما بروید که من بر توکل شما نیامده ام

مردمان برفتند رابعه تنها ماند سر برکرد گفت الهی پادشاهان چنین کنند با عورتی غریب عاجز مرا به خانه خود خواندی پس در میان راه خر مرا مرگ دادی و مرا به بیابان تنها گذاشتی

هنوز این مناجات تمام نکرده بود که خر بجنبید و برخاست رابعه بار بر وی نهاد و برفت

راوی این حکایت گفت به مدتی پس از آن خرک را دیدم که در بازار می فروختند پس روزی چند به بادیه فرورفت گفت الهی دلم بگرفت کجا می روم من کلوخی و آن خانه سنگی مرا تو هم اینجا می یابی ...

... ابراهیم را غیرت بشورید گفت آیا این کیست

بدوید رابعه را دید که می آمد و کعبه با جای خویش شد چون ابراهیم آن بدید گفت ای رابعه این چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای

گفت شور من در جهان نیفگنده ام تو شور در جهان افکنده ای که چهار ده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسیده ای ...

... گفت تو در نماز قطع کرده ای و من در نیاز

رفت و حج بگزارد و زار بگریست گفت ای بار خدای تو هم بر حج وعده ای نیکو داده ای و هم بر مصیبت اکنون اگر حج پذیرفته ای ثواب حجم گو اگر نپذیرفته ای این بزرگ مصیبتی است ثواب مصیبتم گو

پس بازگشت و به بصره بازآمد و به عبادت مشغول شد تا دیگر سال پس گفت اگر پارسال کعبه استقبال من کرد من امسال استقبال کعبه کنم ...

... این بگفت و بازگشت و به بصره آمده و در صومعه معتکف شد و به عبادت مشغول گشت

نقل است که یک شب در صومعه نماز می کرد ماندگی در او اثر کرد در خواب شد از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست و خون روان شد و او را خبر نبود دزدی درآمد چادری داشت برگرفت خواست که بیرون شود راه در باز نیافت چادر بنهاد و برفت راه بازدید برفت و باز چادر برگرفت بیامد باز راه نیافت باز چادر بنهاد همچنطن چند کرت تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که ای مرد خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است ابلیس زهره ندارد که گرد او گردد دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برورنجه مباش ای طرار اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد

نقل است که دو بزرگ دین به زیارت او درآمدند هر دو گرسنه بودند با یکدیگر گفتند بو که طعامی به ما دهد که طعام او از جایگاه حلال بود ...

... ترک پیاز کرد و نان تهی بخورد

نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره می کردند و بدو تقرب می نمودند ناگاه حسن بصری پدید آمد چون رابعه را بدید روی بدو نها د آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید

رابعه گفت تو امروز چه خورده ای ...

... گفت تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند

نقل است که وقتی رابعه را بر خانه حسن گذرافتاد حسن سر به دریچه برون کرده بود و می گریست آب چشم حسن بر جامه رابعه برنگریست پنداشت که باران است چون معلوم او شد که آب چشم حسن بور حالی روی به سوی حسن کرد و گفت رسید گفت ای استاد این گریستن از رعونات نفس است آب چشم خویش نگه دار تا در اندرون تو دریایی شود چنانکه در آن دریا دل را بجویی بازنیابی الا عند ملک مقتدر

حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم ...

... گفتند محبت چیست

گفت محبت از ازل درآمده است و برابد گذشته و در هژده هزار عالم کسی را نیافته که یک شربت از او درکشد تا آخر واحق شد و ازو این عبارت در وجود آمد که یحبهم و یحبونه

گفتند تو او را که می پرستی می بینی ...

... صالح مری بسی گفتی که هر که دری می زند زود باز شود

رابعه یکبار حاضر بود و گفت با که گویی که این در بسته است وباز خواهند گشاد هرگز کی بسته بود تا باز گشایند

صالح گفت عجبا مردی جاهل و زنی ضعیف دانا ...

... وقتی در فصل بهار در خانه شد وسر فرو برد خادمه گفت یا سیده بیرون آی تا صنع بینی

رابعه گفت تو باری درآی تا صانع بینی شغلتنی مشاهدة الصانع عن مطالعة المصنوع

نقل است که جمعی بر او رفتند او را دیدند که اندکی گوشت به دندان پاره می کرد گفتند کارد نداری تا گوشت پاره می کنی

گفت من از بیم قطعیت هرگز کارد چه در خانه نداشتم و ندارم

نقل است که یکبار هفت شبانه روز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب هیچ نخفته بود همه شب به نماز مشغول بود گرسنگی از حد بگذشت کسی به درخانه اندر آمد و کاسه ای خوردنی بیاورد رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد چون باز آمد گربه آن کاسه بریخته بود گفت بروم و کوزه ای بیاورم و روزه بگشایم

چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود قصد کرد تادر تاریکی آب باز خورد کوزه از دستش بیفتاد و بشکست رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیمه خانه بسوزد ...

... گفت بدانکه فردا روزه داریم

گفت بار خدایااگر مرا فردای قیامت به دوزخ فرستی سری آشکارا کنم که دوزخ از من به هزارساله راه بگریزد

و گفتی الهی ما را از دنیا هر چه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کرده ایی به دوستان خود ده که مرا تو بسی

و گفتی خداوندااگر تو را از بیم دوزخ می پرستم در دوزخم بسوز و اگر به امید بهشت می پرستم بر من حرام گردان و اگر برای تو تو را می پرستیم جمال باقی دریغ مدار

و د ر مناجات می گفت بار خدایااگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم با دوست این کنند

هاتفی آوازداد یا رابعه لا تظنی بنا ظن السوء به ما گمان بد مبر که ما تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن ما می گویی ...

عطار
 
۳۸۵۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه

 

آن مقدم تایبان آن معظم نایبان آن آفتاب کرم و احسان آن دریای ورع و عرفان آن از دو کون کرده اعراض {پیر وقت} فضیل بن عیاض -رحمه الله علیه- از کبار مشایخ بود و عیار طریقت و ستوده ی اقران و مرجع قوم و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت و در ورع و معرفت بی همتا بود

و اول حال او چنان بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر و تسبیح درگردن افکنده و یاران بسیار داشت همه دزدان و راهزن هر مال که پیش او بردندی او قسمت کردی که مهتر ایشان بود آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و هرگز از جماعت دست نداشتی و هر خدمتگاری که خدمت جماعت نکردی او را دور کردی

تا روزی کاروانی عظیم می آمد و آواز دزد شنیدند خواجه یی در میان کاروان نقدی که داشت برگرفت و گفت در جایی پنهان کنم {تا} اگر کاروان بزنند باری این نقد بماند

در بیابان فرو رفت خیمه یی دید در وی پلاس پوشی نشسته زر به وی سپرد گفت در خیمه رو و در گوشه یی بنه ...

... فضیل گفت این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم اینجا ظلم آغاز کردی و بیدادگری پیش گرفتی

من تو را به نجات می خوانم و تو مرا به گرانباری من می گویم آنچه داری به خداوندان باز ده تو به دیگری -که نمی باید داد- می دهی سخن مرا فایده یی نیست

این بگفت و از پیش هارون برخاست و در بر هم زد هارون بیرون آمد و گفت آه او خود چه مردی است مرد به حقیقت فضیل است ...

... گفت رضا از آن که راضی هیچ منزلتی طلب نکند بالای منزلت خویش

نقل است که سفیان ثوری گفت شبی پیش او رفتم و آیات و اخبار و آثار می گفتیم و گفتم مبارک شبی که امشب بود و ستوده صحبتی که بود همانا صحبت چنین بهتر از وحدت

فضیل گفت بد شبی بود امشب و تباه صحبتی که دوش بود ...

... گفت از آن که تو همه شب در بند آن بودی تا چیزی گویی که مرا خوش آید {و من در بند آن بودم که جوابی گویم تا تو را خوش آید} و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم و از خدای -عز و جل- باز ماندیم پس تنهایی بهتر و مناجات با حق

نقل است که عبدالله بن مبارک را دید که پیش او می رفت فضیل گفت از آنجا که رسیده ای بازگرد و الا من باز می گردم می آیی که مشتی سخن بر من پیمایی و من بر تو پیمایم

نقل است که مردی به زیارت فضیل آمد گفت به چه کار آمده ای ...

... گفت چون تو را گویند خدای -عز و جل- را دوست داری خاموش باش که اگر گویی نه کافر باشی و اگر گویی بلی فعل تو به فعل دوستان او نماند

گفت شرمم گرفت از خدای -عز و جل- از بس که در مبرز رفتم -و در سه روز یک بار بیش نرفتی-

گفت بسا مردا که در طهارت جای رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید ...

... یک روز پسر خود را دید که درستی زر می سخت {تا به کسی دهد} و شوخ که در نقش زر بود پاک می کرد گفت ای پسر این تو را فاضل تر از ده حج

یک بار پسر او را بول بسته شد فضیل دست برداشت و گفت یارب به دوستی من تو را که از این رنج اش رهایی ده هنوز از آنجا برنخاسته بود که شفا پدید آمد

و در مناجات گفتی خداوندا بر من رحمتی کن که تو بر من عالمی و عذابم مکن که تو بر من قادری ...

... در حال فرمود تا عماری ها و فرش ها و دیبا ها بیاوردند و دختران را با مادر ایشان در عماری نشاندند و به یمن بردند و بزرگان را جمع کرد و دختران را نکاح کرد و به پسران تسلیم کرد آری من کان لله کان الله له

عبدالله مبارک گفت -رحمة الله علیه- چون فضیل درگذشت اندوه همه برخواست

عطار
 
۳۸۵۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

... گفت ای غافل تو خدای را در جامه اطلس خفته بر تخته زرین می طلبی

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید برآمد به صفه شد و بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خویش ایستادند غلامان صف کشیدند و بار عام دادند ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی جمله را زبان ها به گلو فروشد همچنان می آمد تا پیش تخت ابراهیم گفت چه می خواهی

گفت در این رباط فرو می آیم ...

... اسب زین کردند روی به شکار نهاد سراسیمه در صحرا می گشت چنانکه نمی دانست که چه می کند در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد در راه آوازی شنید که انتبه بیدار گرد

ناشنیده کرد و برفت دوم بار همین آواز آمد هم به گوش درنیاورد سوم بار همان شنود خویشتن را از آن دور افگند چهارم بار آواز شنود که انتبه قبل ان تنبه بیدار گرد پیش از آن کت بیدار کنند

اینجا یکبارگی از دست شد ناگاه آهویی پدید آمد خویشتن را مشغول بدو کرد آهو بدو به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده اند تو مرا صید نتوانی کرد الهذا خلقت او بهذا امرت تو را از برای این کار آفریده اند که می کنی هیچ کار دیگری نداری

ابراهیم گفت آیا این چه حالی است

روی از آهو بگردانید همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت چون حق تعالی خواست کار تمام کند سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد آن کشف اینجا به اتمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت فروآمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده گوسفندان در پیش کرده بنگریست غلام وی بود قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد و گوسفندان بدو بخشید و نمد از او بستد و درپوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی نمد پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید پس همچنان پیاده در کوه ها و بیابان های بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید آنجا پلی است مردی را دید که از آن پل درافتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است پس از آنجا به نیشابور افتاد گوشه ای خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است نه سال ساکن غار شد در هر خانه ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه ای شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود روز پنج شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی و آن را بفروختی و نماز جمعه بگزاردی بدان سیم نان خریدی و نیمه ای به درویش دادی و نیمه ای به کار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز ساختی

نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بود و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد مگر خاطرش آتشی طلب کرد پوستینی دید در پشت اوفتاده و در خواب شد چون از خواب درآمد روز روشن شده بود و او گرم گشته بود بنگریست آن پوستین اژدهایی بود با دو چشم

چون دو سکره خون عظیم هراسی در او پدید آمد گفت خداوندا تو این را در صورت لطف به من فرستادی کنون در صورت قهرش می بینم طاقت نمی دارم

در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و ناپدید گشت

نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمة الله علیه به زیارت آن غار رفته بود گفت سبحان الله اگر این غار پرمشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اینجا بوده است این همه روح و راحت گذاشته ...

... گفت من می گویم زندیق اوست

چون از او درگذشتند ابراهیم روی به خود کرد و گفت هان می خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی الحمدالله که به کام خودت بدیدم

پس در مکه ساکن شد رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی و درودگری کردی نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند به شیر چون بزرگ شد پدر خویش را از مادر طلب کرد مادر حال بگفت که پدر تو گم شد به بلخ منادی فرمود که هرکه را آرزوی حج است بیایید چهار هزار کس بیامدند همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد به امید آنکه خدای دیدار پدرش روزی کند ...

... گفت چون از بلخ بیامدم پسری شیرخواره رها کردم چنین دانم که این غلام آن پسر است

روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد و قافله بلخ را طلب کرد و به میان قافله درآمد به میان خیمه ای دید از دیبا زده و کرسی در میان خیمه نهاده و آن پسر بر کرسی نشسته و قرآن می خواند و می گریست آن یار ابراهیم بار خواست و گفت تو از کجایی

گفت من از بلخم ...

... پسر دست بر روی نهاد و گریه بر او فتاد و مصحف از دست بنهاد گفت من پدر را نادیده ام مگر دیروز نمی دانم که او هست یا نه و می ترسم که اگر گویم بگریزد که او از ما گریخته است پدر من ابراهیم ادهم است ملک بلخ

آن مرد او را برگرفت تا سوی ابراهیم آورد مادرش با او به هم برخاست و آمد تا نزدیک ابراهیم و ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند از دور نگاه کرد آن یار خود را دید با آن کودک و مادرش چون آن زن او را بدید بخروشید و صبرش نماند گفت اینک پدرت رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت بر کدام دینی

گفت بر دین اسلام ...

... اگر کسی را از این حال عجب آید گویم که ابراهیم پسر قربان کرد عجب نیست

نقل است که ابراهیم گفت شبها فرصت می جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف و حاجتی خواهم هیچ فرصت نمی یافتم تا شبی بارانی عظیم می آمد برفتم و فرصت را غنیمت شمردم تا چنان شد که کعبه ماند و من طوافی کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که عصمت می خواهی از تو گناه همه خلق از من همین می خواهند اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود پس گفتم اللهم اغفرلی ذنوبی ندایی شنودم که از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی آن به سخن تو دیگران گویند

در مناجات گفته است الهی تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش و در جنب فراغتی که مرا داده ای در وقت تفکر کردن من در عظمت تو ...

... گفت درویشی را خرند

گفت باری من به ملک بلخ خریدم هنوز به ارزد

نقل است که کسی ابراهیم را هزار دینار آورد که بگیر ...

... مردی ده هزار درم پیش او برد نپذیرفت گفت می خواهی که نام من از میان درویشان پاک کنی به این قدر سیم

نقل است که چون واردی از غیب برو فروآمدی گفتی کجااند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید

و گفت صادق نیست هرکه شهوت طلب کند ...

... گفت هوا عظیم سرد بود و باد سرد خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود

نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد

نقل است که سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد آرزویی از وی خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجاست ...

... سه منزل مرا بر گردن نهاد و ببرد

نقل است که عطاء سلمی گفت یکبار ابراهیم را نفقه نماند پانزده روز ریگ خورد گفت از میوه مکه چهل سال است تا نخورده ام و اگر نه در حال نزع بودمی خبر نکردمی

و از بهر آن نخورد که لشکریان بعضی از آن زمینهای مکه خریده بودند ...

... وی را گفتند تا در این راه آمدی هیچ شادی به تو رسیده است

گفت چند بار به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمی شناخت جامه خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند و بر من می خندیدند و افسوس می کردند و در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن من زدی من خود را به مراد خود یافتمی و بدان خواری نفس خود شاد می شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست و بیم هلاک پدید آمد ملاح گفت یکی از اینها را در دریا می باید انداخت تا کشتی سبک شود مرا گرفتند تا در دریا بیندازند موج بنشست و کشتی آرام گرفت آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفس را به مراد دیدم و شاد شدم یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی توانستم خاست پایم گرفتند و می کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود سرم بر هر پایه ای که بیامدی بشکستی و خون روان شدی نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هر پایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد گفتم کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم یکبار دیگر پوستینی داشتم جنبنده ای بسیار در آن افتاده بود و مرا می خوردند ناگاه از آن جامه ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است آنجا نیز نفس به مراد دیدم

نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم چند روز چیزی نیافتم دوستی داشتم گفتم اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را از متوکلان

گفتم چرا ...

... گفت بنده را با خواست چه کار

پس با خود گفتم ای مسکین تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده ای بندگی باری بیاموز چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد

و هرگز او را کسی ندید - مربع نشسته - او را پرسیدند چرا هرگز مربع ننشینی ...

... دست در جیب کردم چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من برمید و قوتی از غیب پدید آمد

نقل است که گفت وقتی چند روز گرسنه بودم به خوشه چینی رفتم هر باری که دامن پر از خوشه کردم مرا بزدندی و بستاندندی تا چهل بار چنین کردند چهل و یکم چنین کردم و هیچ نگفتند آوازی شنیدم که این چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرین است که در پیش تو می بردند

نقل است که گفت وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم خداوند باغ آمد و گفت انار شیرین بیار بیاوردم ترش بود گفت نار شیرین بیار طبقی دیگر بیاوردم باز هم ترش بود گفت ای سبحان الله چندین گاه در باغی باشی نار شیرین ندانی ...

... گفت فلان روز در بصره خرما خرید ی خرمایی افتاده بود پنداشتی که از آن توست برداشتی و در خرمای خود بنهادی

چون این بشنودم به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم خرما فروش را بحل کرد و گفت چون کار بدین باریکی است من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت

نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود لشکری پیش آمد گفت تو چه کسی ...

... نقل است که صنوبری گوید در بیت المقدس با ابراهیم بودم در وقت قیلوله در زیر درخت اناری فروآمد و رکعتی چند نماز کردیم آوازی شنودم از آن درخت که یا ابا اسحاق ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور

ابراهیم سر در پیش افگنده سه بار درخت همان می گفت پس درخت گفت یا با محمد شفاعت کن تا از انار ما بخورد

گفتم یا با اسحاق می شنوی

گفت آری چنین کنم

برخاست و دو انار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد ترش بود و آن درخت کوتاه بود چون بازگشتم وقتی باز به آن درخت انار رسیدم درخت دیدم بزرگ شده و انار شیرین گشته و در سالی دوبار انار کردی و مردمان آن درخت را رمان العابدین نام کردند به برکت ابراهیم و عابدان در سایه او نشستندی

نقل است که با بزرگی بر سر کوهی نشسته بود و سخن می گفت این بزرگ از او پرسید که نشان آن مرد که به کمال رسیده بود چیست ...

عطار
 
۳۸۵۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بشر حافی رحمة الله علیه

 

آن مبارز میدان مجاهده آن مجاهز ایوان مشاهده آن عامل کارگاه هدایت آن کامل بارگاه عنایت آن صوفی صافی بشر حافی رحمة الله علیه مجاهدة عظیم داشته است و شانی رفیع و مشار الیه قوم بود فضیل عیاض دریافته بود و مرید خال خود بود علی بن حشرم و در علم اصول و فروع عالم بود مولد او از مرو بود به بغداد نشستی و ابتدای توبه او آن بود که شوریدة روزگار بود یک روز مست می رفت کاغذی یافت بر آنجا نوشته بسم الله الرحمن الرحیم عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند بشر را بگوی طیبت اسمنا فطیبناک و بجلت اسمنا فبجلناک و طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتی لاطیبن اسمک فی الدنیا و الاخرة آن بزرگ گفت مردی فاسق است مگر به غلط بینم می بینم

طهارت کرد و نماز بگزارد و بخواب رفت همین خواب دید همچنین تا بار سوم بامداد برخاست وی را طلب کرد گفتند به مجلس خمر است

رفته خانه ای که در آنجا بود گفت بشر آنجا می بود ...

... نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمد و شغبی در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می کردند چنانکه کسی قسمت کند چیزی

گفتم بار خدایا مرا شناسا گردان تا این چه حال است مرا گفتند آنجا برو و بپرس رفتم و پرسیدم گفتند یک هفته است که مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و به سه بار قل هو الله احد برخواند و ثواب به ما داد یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می کنیم هنوز فارغ نگشته ایم

نقل است که بشر گفت مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم مرا گفت ای بشر هیچ می دانی که چرا خدای تعالی برگزید تو را از میان اقران تو و بلند گردانید درجه تو ...

... و گفت کامل نباشی تا دشمن تو ایمن نبود

و گفت اگر خدای را طاعت نمی داری باری معصیتش مکن

یکی در پیش او گفت توکلت علی الله ...

... نقل است که یک روز ضعیفه ای بر امام احمد حنبل آمد و گفت بر بام دوک می ریسم و مشعله ای ظاهر گردد از آن خلیفه که می گذرد به روشنایی آن مشعله گاه هست که چند پاره دوک می ریسم روا بود یا نه

احمد گفت تو باری که یی که این دامنت گرفته است که این عجب است

گفت من خواهر بشر حافی ام ...

عطار
 
۳۸۵۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه

 

... ذوالنون گفت از این کارها و سخنها دردی عظیم به دلم فروآمد دانستم که هر که توکل بر خدای کند خدای کار او را بسازد و رنج او ضایع نگذارد پس در راه که می آمدم مرغی نابینا را دیدم بردرختی نشسته - از درخت فرو آمد من گفتم این بیچاره علف و آب از کجا می خورد به منقار زمین را بکاوید دو سکره پدید آمد یکی زرین پرکنجد و یکی سیمین پر گلاب آن مرغ سیر بخورد و بر درخت پرید و سکرها ناپدید شد

ذوالنون اینجا به یکبارگی از دست برفت و اعتماد بر توکل پدید آمد و توبة او محقق شد پس از آن چند منزل برفت چون شبانگاه درآمد در ویرانه ای درآمد و در آن ویرانه خمره ای زر و جواهر بدید و بر سر آن خمره تخته ای نام الله نوشته یاران وی زر و جواهر قسمت کردند ذوالنون گفت این تخته که بر او نام دوست من است مرا دهید

آن تخته برگرفت و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه می داد تا کارش به برکات آن بجایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند یا ذوالنون هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم

پس به شهر بازآمد گفت روزی می رفتم به کنارة رودی رسیدم کوشکی را دیدم بر کناره آب رفتم و طهارت کردم چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد کنیزکی دیدم - برکنگره کوشک ایستاده - به غایت صاحب جمال خواستم تا وی را بیازمایم گفتم ای کنیزک کرایی گفت ای ذوالنونچون از دور پدید آمدی پنداشتم دیوانه ای چون نزدیک تر آمدی پنداشتم عالمی چون نزدیکتر آمدی پنداشتم عارفی پس نگاه کردم نه دیوانه ای و نه عالمی و نه عارفی گفتم چگونه می گویی گفت اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی این بگفت و ناپدید شد معلومم شد که او آدمی نبود تنبیه مرا آتشی در جان من افتاد خویشتن به سوی دریا انداختم جماعتی را دیدم که شتی می نشستند من نیز در کشتی نشستم چون روزی چند برآمد مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد یک به یک را از اهل کشتی می گرفتند و می جستند اتفاق کردند که با تست پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند و من خاموش می بودم چون کار از حد بگذشت گفتم آفریدگارا تو می دانی هزاران ماهی از دریا سر برآوردند هر یکی گوهری در دهان ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتاد ند و از او عذر خواستند و چنان در چشم مردمان اعتبار شد و از این سبب نام او ذوالنون آمد و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود تا به حدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت می خواند و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی

روی به آسمان کرد و گفت الهی اسراییلیانرا من و سلوی فرستی و محمدیان را نه به عزت تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی

در حال از روزن خانه من و سلوی باریدن گرفت از خانه بیرون دوید روی به بیابان نهاد و گم شد و هرگزش بازنیافتند

نقل است که ذالنون گفت وقتی در کوهها می گشتم قومی مبتلایان دیدم گرد آمده بودند پرسیدم شما را چه رسیده است

گفتند عابدی است اینجا در صومعه هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر این قوم دمد همه شفا یابند باز در صومعه شود تا سال دیگر بیرون نیاید

صبر کردم تا بیرون آمد مردی دیدم زردروی نحیف شده چشم در مغاک افتاده از هیبت او لرزه بر من افتاد پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد آنگاه سوی آسمان نگریست و دمی چند در آن مبتلایان افگند همه شفا یافتند چون خواست که در صومعه شود من دامنش بگرفتم گفتم از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی علت باطن را علاج کن ...

... گفتم سبحان الله محبوب تو به توقریب و تو بدین زاری وبدین نزاری

اعرابی گفت ای بطال اما علمت ان عذاب القرب و الموافقة اشد من عذاب البعد و المخالفة ندانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار از عذاب بعد و مخالفت

نقل است که ذوالنون گفت در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم از او سؤال کردم از غایت محبت گفت ای بطال محبت را غایت نیست ...

... گفت مرا بیامرزید و فرمودکه تو را آمرزیدم که از این سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه نیاز

نقل است که گفت هرگز نان و آب سیر نخوردم تا نه معصیتی کردم خدای را یا باری قصد معصیتی در من پدید نیامد

نقل است هرگه که در نماز خواست ایستاد گفتی بار خدایا به کدام قدم آیم به درگاه تو و به کدام دیده نگرم به قبله تو وبه کدام زفان گویم راز تو وبه کدام لغت گویم نام تو از بی سرمایگی سرمایه ساختم و به درگاه آمدم که چون کار به ضرورت رسید حیا را برگرفتم

چون این بگفتی تکبیر پوستی و بسی گفتی امروز که مرا اندوهی پیش آید با او گویم اگر فردام از او اندوهی رسد با که گویم ...

... و گفت خدای عز وجل عزیز نکند بنده ای را به عزی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواری نفس خویش و ذلیل نکند بنده ای را به ذلی ذلیلتر از آنکه محجوب کند او را تا ذل نفس نبیند

و گفت باری نیکو بازدارندة از شهوات پاس چشم و گوش داشتن است

و گفت اگر تو را به خلق انس است طمع مدار که هرگزت به خدای انس پدید آید ...

... گفت آنکه طمع از جمله خلق منقطع گرداند

بار دیگر پرسیدند از علامت توکل

گفت خلع ارباب و قطع اسباب ...

عطار
 
۳۸۵۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... و هم او گفت نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند بدایت میدان این خراسانی است جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند دلیل بر این سخن آن است که بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد

و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه می گوید هژده هزار عالم از بایزید پر می بینم و بایزید در میانه نبینم یعنی آنچه بایزید است در حق محو است جد وی گبر بود و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود واقعه با او همراه بوده است از شکم مادر چنانکه مادرش نقل کند هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی تو در شکم من در طپیدن آمدی و قرار نگرفتی تا بارانداختمی

و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر ...

... نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود هرگز در راه خیو نینداختی -حرمت مسجد را

نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده باز می افگند و دو رکعت نماز می کرد می رفت و می گفت این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یک بار بدینجا بر توان دوید

پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد گفت ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن آن را جداگانه احرام کنم ...

... گفتند ایشان با تو صحبت خواهند داشت

گفت بار خدایا من از تو در می خواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان گفتم ایشان را به من محجوب گردان

پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند و زحمت خود از راه ایشان بردارد نماز بامداد بگزارد پس به ایشان نگریست گفت انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی ...

... مرید بیامد و آن سخن بگفت شیخ جواب داد که ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بود

چون این سخن به ذوالنون باز گفتند بگریست و گفت مبارکش باد احوال ما بدین درجه نرسیده است و بدین بادیه طریقت خواهد و بدین روش سلوک باطن

نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحله خود بر آنجا نهاده بود کسی گفت بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او و این ظلمی تمام است

بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت ای جوانمرد بردارنده بار اشترک نیست

فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست بار به یک دست از پشت اشتر برتر دید و او را از گرانی هیچ خبر نبود

گفت سبحان الله چه عجب کاری ست ...

... پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امر ش آمد به خدمت مادر بازگشتن با جماعتی روی به بسطام نهاد خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق بازمی ماند چون نزدیک او رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند شیخ اصحاب را گفت ندیدند مساله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند

پس صبر کرد تا شب درآمد نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت بانگ شنید که مادرش طهارت می کرد و می گفت بار خدایا غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان و احوال نیکو او را کرامت کن

بایزید آن می شنود گریه بر وی افتادپس در بزد مادر گفت کیست ...

... برخاست و ایشان را به همدان برد آنجا که خانه ایشان بود بنهاد تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود

و شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم در کوره ریاضت می نهادم و با آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می زدم تا از نفس خویش آینه ای کردم پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت آن آینه می زدودم پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه - و به خود نگرستن زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده گشت و اسلام تازه بیاوردم بنگرستم همه خلایق مرده دیدم چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای به خدای رسیدم

نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی پرسیدند که این چه حال است گفتی خویشتن را چون زنی مستحاضه می یابم که تشویر می خورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید

نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد چون بیرون شد بازگشت گفتند هرگز هیچ عزم نقض نکرده ای این چرا بود

گفت روی به راه نهادم زنگی دیدم تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو و الا سرت از تن جدا کنم پس مرا گفت ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی

نقل است که گفت مردی در راه پیشم آمد گفت کجا می روی گفتم به حج گفت چه داری گفتم دویست درم گفت بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است گفت چنان کردم و بازگشتم

و چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند شیخ می گفت چه مرا بیرون کنید

گفتند تو مردی بدی تو را بیرون می کنیم ...

... و پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و همه سوراخ ها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی

و عیسی بسطامی گوید سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی چون سر برآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی

نقل است که شیخ سهلگی گوید این در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفته اند

و یک بار در خلوت بود بر زبانش برفت که سبحانی ما اعظم شأنی چون با خود آمد مریدان با او گفتند چنین کلمه ای بر زبان تو برفت

شیخ گفت خداتان خصم بایزیدتان خصم اگر از این جنس کلمه ای بگویم مرا پاره پاره بکنید

پس هر یکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کارد ها مرا بکشید مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت مریدان قصد کردند تا بکشندش خانه از بایزید انباشته بود اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی می زدند چنان کارگر می آمد که کسی کارد بر آب زند هیچ زخم کارد پیدا نمی آمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خرد می شد بایزید پدید آمد چون صعوه ای خرد در محراب نشسته اصحاب درآمدند و حال بگفتند شیخ گفت بایزید این است که می بینید آن بایزید نبود

پس گفت نزه الجبار نفسه علی لسان عبده اگر کسی گوید این چگونه بود گویم چنانکه آدم علیه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک می سود جبرییل علیه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد برعکس این هم را بود چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود چون به جوانی می رسد دویست من می شود و چنانکه جبراییل علیه السلام در صورت بشری بر مریم متجلی شد حالت شیخ هم از این شیوه بوده باشد اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد

نقل است که وقتی سیبی سرخ بر گرفت و در نگریست گفت این سیبی لطیف است ...

... نقل است که بوتراب نخشبی رحمةالله علیه مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد بوتراب او را بسی گفتی که چنین که تویی تو را بایزید می باید دید

یک روز مرید گفت خواجه کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند بایزید را چه کند که بیند

بوتراب گفت ای مرد چون خدای را تو بینی بر قدر خود بینی و چون در پیش بایزید بینی بر قدر بایزید بینی در دیده تفاوت است نه صدیق را رضی الله عنه یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار

آن سخن بر دل مرید آمد گفت برو تا برویم ...

... بوتراب گفت شیخا یک نظر و مرگ

شیخ گفت در نهاد این جوان کاری بود و هنوز وقت کشف آن نبود در مشاهده بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد طاقت نداشت فرو شد زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند دست ها به یکبار قطع کردند

نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه نامه ای نوشت به بایزید گفت چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد ...

... شیخ گفت او چه گوید

گفت شقیق از خلق فارغ شده است و بر حکم توکل نشسته و او چنین گوید که اگر آسمان رویین گردد و زمین آهنین گردد و هرگز از آسمان باران نبارد و از زمین گیاه نروید و خلق همه عالم عیال من باشد من از توکل خود برنگردم

بایزید که بشنود گفت اینت صعب کافری اینت صعب مشرکی که اوست اگر بایزید کلاغی بودی به شهر آن مشرک نپریدی چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه آزمایی چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه و بارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود

آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت به بلخ بر شقیق شد شقیق گفت زود بازگشتی ...

... فروتر آمد

همچنین گفت تا هفت بار آنگاه سخن بایزید فهم کردند بایزید خاموش شد احمد گفت یا شیخ ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بر دار کرده

بایزید گفت آری با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خوفی افتاد شرط دزدان این است که بر درگاه پادشاهان بر دار کنند ...

... گفت اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و اگر این است که شما می کنید آرزو نمی کنم

نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود مریدان را گفت برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم

پس برفتند چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروی بر خری نشسته می آمد بایزید گفت ندا آمد از حق به دلم او را استقبال کن و به ما شفیع آور گفت اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود ...

... شیخ گفت چنین است که تو می گویی

نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید

شیخ سر فروبرد و گفت هین ناودان ها راست کنید که باران آمد

در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت

نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد مریدی با او به هم فرو کرد بایزید پای برکشید آن مرد را گفت پای برکش

آن مرد پای برنتوانست کشیدن همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن بود که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر

نقل است که یکبار شیخ پای فروکرده بود دانشمندی برخاست تا برود پای از زبر پایش بنهاد گفتتند ای نادان چرا چنین کردی

از سر پندار ی گفت چه می گویید طاماتی در او بسته اند ...

... نقل است که قرایی را انکاری بود در حق شیخ که کارهای عظیم می دید و آن بیچاره محروم گفت این معاملت ها و ریاضت ها که او می کشد من هم می کشم او سخنی می گوید که ما در آن بیگانه ایم

شیخ را از آن آگاهی بود روزی قصد شیخ کرد شیخ نفسی بر آن قرا حوالت کرد قرا سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسل کرد پس به نزد شیخ آمد پس از آن شیخ گفت تو ندانستی که بار پیلان بر خران ننهند

نقل است که شیخ ابوسعید میخورانی پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانی کند شیخ او را به مریدی حوالت کرد نام او سعید راعی گفت پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع بدو داده ایم ...

... گفت نان گرم و انگور

راعی چوبی داشت به دو نیم کرد و یک نیمه به طرف خود فرو برد و نیمه دیگر به طرف او در حال انگور بار آورد و طرف راعی سفید بود و طرف سعید میخورانی سیاه بود و گفت چرا طرف تو سفید است و از آن من سیاه

راعی گفت از آنکه من از سر یقین خواستم و تو از راه امتحان خواستی رنگ هر چیزی نیز لایق حال او خواهد بود بعد از آن گلیمی به سعید میخورانی داد و گفت نگاه دار چون سعید به حج شد در عرفات آن گلیم از وی غایب شد چون به بسطام آمد آن گلیم با راعی بود ...

... گفت یکی از در درآمد و سؤالی از حیا کرد من جواب دادم طاقت نداشت چنین آب شد از شرم و بعضی گویند که آنکس جنی بود

نقل است که شیخ گفت یک بار به دجله رسیدم دجله لب به هم آورد

گفتم بدین غره نشوم که به نیم دانگ مرا بگذرانند و من سی سال عمر خویش به نیم دانگ به زبان نیارم مرا کریم باید نه کرامت ...

... گفت نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند روا نبود که گزارند

و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز می کرد گفت اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی غلط می کنی که همه پنداشت است نه مواصلت اگر نماز نکنی کافر باشی و اگر ذره ای به چشم اعتماد به وی نگری مشرک باشی

نقل است که گفت کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت باشد ...

... گفت بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی

و گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد

و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من ...

... بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است

نقل است که شیخ گفت اول بار که به خانه خداوند رفتم خانه دیدم دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه دیدم سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه یعنی در حق گم شدم که هیچ کس نمی دانستم که اگر می دیدم حق می دیدم و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید شد و آواز داد

شیخ گفت که را می طلبی ...

... شیخ گفت ای پسر استهزا نمی کنم لکن نام او آمده و همه نام ها از دل من برده نام تو یاد می گیرم و باز فراموش می کنم

نقل است که گفت در همه عمر خویش می بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را شاید و نکردم شبی از نماز خفتن تا وقت صبح چهار رکعت نماز می گزاردم هربار که فارغ شدمی گفتمی به از این باید نزدیک بود که صبح بدمد وتر بیاوردم و گفتم الهی من جهد کردم تا در خور تو بود اما نبود در خور بایزید است اکنون تو را بی نمازان بسیار ند بایزید را یکی از ایشان گیر

و گفت بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند زاری کردم که راهم دهید خطاب آمدم که با کوزه ای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست

کوزه و پوستین بینداختم ندایی شنیدم که یا بایزید با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزه شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت تا شما که چندین علایق به خود بازبسته اید و طریقت را دانه دام هوای نفس ساخته اید کلا و حاشا که هرگز بار یابید نقل است که کسی گوش می داشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی

نقل است که شبی بر سر انگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحرگاه و خادم آن حال مشاهده می کرد و خون از چشم شیخ بر خاک می ریخت خادم در تعجب ماند بامداد از شیخ پرسید آن چه حال بود ما را از آن نصیبی کن ...

... و گفت سی سال خدای را یاد کردم چون خاموش شدم بنگریستم حجاب من ذکر من بود

و گفت یکبار به درگاه او مناجات کردم و گفتم کیف الوصول الیک ندایی شنیدم که ای بایزید طلق نفسک ثلثا ثم قل الله نخست خود را سه طلاق ده و آنگه حدیث ما کن

و گفت اگر حق تعالی از من حساب هفتاد ساله خواهد من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم از بهر آنکه هفتاد هزار سال است تا الست بربکم گفته است و جمله را در شور آورده از بلی گفتن جمله شورها که در سر آسمان و زمین است از شوق الست است ...

... و گفت اگر فردا در بهشت دیدار ننماید چندان نوحه و ناله کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و ناله من عذاب خود فراموش کنند

و گفت کسانی که پیش از ما بوده اند هرکسی به چیزی فروآمده اند ما به هیچ فرو نیامده ایم و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد

و گفت او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم یعنی بنده را خواست نبود ...

... و گفت عارف چندان از معرفت بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند و عارف برسد پس معارف از عارف نیابت دارد و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد

و گفت طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر اما هرکه از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند تا مخلوقی اورا پذیرد هر روز دورتر باشد و از او مهجورتر گردد

و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد ومعرفت بی محبت قدری ندارد ...

... و گفت بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند کار آن قوم دارند که اگر خفته اند واگر بیدارند طالب و مطلوب اند و از طلبگاری ودوستداری خود فارغ اند مغلوب مشاهدة معشوق اند که بر عاشق عشق خود دیدن توانا است و در مقابلة مطلوب به طلبگاری خود نگرستن در راه محبت طغیان است

و گفت حق بر دل اولیای خود مطلع گشت بعضی از دلها دید که بار معرفت او نتوانست کشید به عبادتش مشغول گردانید

و گفت بار حق جز بارگیران خاص برندارند که مذلل کرده مجاهده باشند و ریاضت یافته مشاهده

و گفت کاشکی خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی ...

... و گفت اختلاف علما رحمت است مگر در تجرید و توحید

و گفت گرسنگی ابری است که جز باران حکمت نباراند

و گفت دورترین خلایق بحق آن باشد که اشارت پیش کند

و گفت نزدیک ترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوی خوش دارد

و گفت فراموشی نفس یاد کردن حق است و هرکه حق را به حق شناسد زنده گردد و هرکه حق را به خود شناسد فانی گردد ...

... گفت شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زن حایض دیدم

و گفت دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم پیش حضرت بایستادم گفتم بارخدایا جز از تو کس ندارم و چون تو را دارم همه دارم چون صدق من بدانست نخست فضل که کرد آن بود که خاشاک نفس از پیش من برداشت

و گفت حق تعالی امر و نهی فرمود آنها که فرمود او را نگاه داشتند خلعت یافتند و بدان خلعت مشغول شدند و من نخواستم از وی جز وی را

و گفت چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یاد کرد من یاد کردم او شد پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد دگر باره ناختن آورد و مرا زنده کرد

و گفت پنداشتم که من او را دوست می دارم چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود ...

... شیخ گفت به چشم یقین در حق نگریستم بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجة استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پیدا آورد من از حق بر خود نگرستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم نور من در جنب نور حق ظلمت بود عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد آنجا همه صفات بود و اینجا همه کدورت باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم عزت خود از عظمت و عزت او دانستم هرچه کردم به قدرت او توانستم کرد دیده قالبم هرچه یافت از او یافت به چشم انصاف و حقیقت نظر کردم همه پرستش خود از حق بود نه از من و من پنداشته بودم که منش می پرستم

گفتم بار خدایا این چیست

گفت آن همه منم و نه غیر من یعنی مباشر افعال تویی لیکن مقدر و میسر تو منم تا توفیق من روی ننماید از طاعت تو چیزی نیاید پس دیده من از واسطه دیدن او از من دیده بردوخت و نگرش به اصل کار و هویت خویش در آموخت و مرا ازبود خود ناچیز کرد و به بقای خویش باقی گردانید و عزیز کرد خودی خود بی زحمت وجود من به من نمود لاجرم حق مرا حقیقت بیفزود از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارامیدم و گوش کوشش بیاکندم و زبان نیاز در کام تا مرادی کشیدم و علم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم - بی آلت مدتی قرار گرفتم و فضول از راه اصول به دست توفیق برفتم حق را بر من بخشایش آمد مرا علم ازلی داد و زبانی از لطف خود در کام من نهاد و چشمم از نور خود بیافرید همه موجودات را به حق بدیدم چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی به دست آوردم و به نور او بدو نگریستم گفت ای همه بی همه با همه و بی آلت با آلت گفتم بار خدایا بدین مغرور نشوم و ببود خویش از تو مستغنی نشوم و توبی من مرا باشی به از آنکه من بی تو خود را باشم و به تو با تو سخن گویم بهتر که بی تو با نفس خود گویم

گفت اکنون شریعت را گوش دار و پای از حد امر و نهی در مگذار تا سعیت به نزد ما مشکور باشد ...

... گفتم اگر دیدم به تو دیدم و اگر شنیدم به تو شنیدم نخست تو شنیدی باز من شنیدم و بروی ثناها گفتم لاجرم از کبریا مرا بردار تا در میادین عز او می پریدم و عجایب صنع او می دیدم چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت مرا به قوت خود قوی گردانید و به زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد و درسرای توحید بر من گشاد چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد دویی برخاست و گفت رضای ما آن است که رضای توست ورضای تو آن است که رضای ماست سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد

پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید از کوره امتحان خالص بیرون آمدم تا گفت لمن الملک گفتم تو را گفت لمن الحکم گفتم تو را گفت لمن الاختیار گفتم تو را چون سخن همان بود که در بدایت کار شنود خواست که مرا باز نماید که اگر سبق رحمت من نبودی خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی قدرت دمار از همه برآوردی به نظر قهاری به واسطه جباری به من نگریست نیز از من کسی اثری ندید چون در مستی خویش خود را به همه وادی ها در انداختم و به آتش غیرت تن را بر همه بوته ها بگداختم و اسب طلب در فضای صحرا بتاختم به از نیاز صیدی ندیدم و به از عجز چیزی نیافتم و روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم ساکن سرای سکوت شدم و صدره صابری در پوشیدم تا کار به غایت رسید ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید فرجه ای از فرج در سینه ظالمانی من گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی است و دلم از نور ربانی است و چشمم از صنع یزدانی است به مدد او می گویم و به قوت او می گیرم چون بدو زنده ام هرگز نمیرم چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است زبان من زبان توحید است و روان من روان تجرید است نه از خود می گویم تا محدث باشم یا به خود می گویم تا مذکر باشم زبان را او می گرداند آنچه خواهد و من در میان ترجمانی ام گوینده به حقیقت او است نه منم اکنون چون مرا بزرگ گردانید مرا گفت که خلق می خواهند که تو را ببینند

گفتم من نخواهم که ایشان را ببینم اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری من تو را خلاف نکنم مرا به وحدانیت خود بیارای تا خلق تو چون مرا ببیند و در صنع تو نگرند صانع را دیده باشند و من در میان نباشم ...

... مناجاة شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز

بایزید را مناجاتی است بارخدایا تا کی میان من و تومن و تویی بود منی از میان بردار تا منیت من به تو باشد تا من هیچ نباشم

و گفت الهی تا با توام بیشتر از همه ام و تا با خودم کمتر از همه ام ...

... و گفت خدایا که می ترسم اکنون به تو چنین شادم چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم

نقل است که بایزید هفتاد بار به حضرت عزت قرب یافت هربار که بازآمدی زناری بربستی و باز بریدی عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه در پوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد و گفت الهی ریاضت همه عمر نمی فروشم و نماز همه شب عرضه نمی کنم و روزه همه عمر نمی گویم و ختم های قرآن نمی شمرم و اوقات و مناجات و قربت با زنمی گویم تو می دانی که به هیچ باز نمی نگرم و این که به زبان شرح می دهم نه از تفاخر و اعتماد است بل که شرح می دهم که از هرچه کرده ام ننگ دارم و این خلعتم تو داده ای که خود را چنین می بینم آن همه هیچ ننگ می دارم آن همه هیچ است همان انگار که نیست ترکمانی ام هفتاد ساله موی در گبری سفید کرده از بیابان اکنون برمی آیم و تنگری تنگری می گویم الله الله گفتن اکنون می آموزم زنار اکنون می برم قدم در دایره اسلام اکنون می زنم زبان به شهادت اکنون می گردانم کار توب به علت نیست قبول تو به طاعت نه و رد توبه معصیت نه من هرچه کردم هبا انگاشتم تو نیز هرچه دیدی از من که بسند حضرت تو نبود خط عفو بر وی کش و گرد معصیت را از من فرو شوی که من گرد پندار طاعت فروشستم

نقل است که شیخ در ابتدا الله الله بسیار گفتی در حالت نزع همان الله می گفت پس و گفت یارب هرگز تو را یاد نکردم مگر به غفلت و اکنون که جان می رود از طاعت تو غافل م ندانم تا حضور کی خواهد بود ...

... نقل است که مریدی شیخ را به خواب دید گفت از منکر و نکیر چون رستی

گفت چون آن عزیزان از من سؤال کردند شما را ازین سوال مقصودی برنیاید به جهت آنکه اگر گویم خدای من اوست این سخن از من هیچ نبود لکن بازگردید و از وی پرسید که من او را کیم آنچه او گوید آن بود که اگر من صدبار گویم خداوندم اوست تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود

بزرگی او را به خواب دید گفت خدای با تو چه کرد گفت از من پرسید ای بایزید چه آوردی گفتم خداوند را چیزی نیاوردم که حضرت عزت ترا بشاید با این همه شرک نیز نیاوردم حق تعالی فرمود ولا لیلةاللبن آن شب شیر شرک نبود ...

... و چون شیخ ابوسعید ابوالخیر به زیارت شیخ آمد ساعتی بایستاد چون بازمی گشت گفت این جایی است که هرکه چیزی گم کرده باشد در عالم اینجا بازیابد رحمةالله علیه و الله اعلم واحکم

ذکر عبدالله مبارک رحمة الله علیه

آن زین زمان آن رکن امان آن امام شریعت و طریقت آن ذوالجهادین به حقیقت آن امیر قلم و بلارک عبدالله مبارک - رحمة الله علیه او را شهنشاه علما گفته اند در علم و شجاعت خود نظیر نداشت و از محتشمان اصحاب طریقت بود و از محترمان ارباب شریعت و در فنون علوم احوالی پسندیده داشت و مشایخ بزرگ را دیده بود و با همه صحبت داشته و مقبول همه بود و او را تصانیف مشهور است و کرامات مذکور روزی می آمد سفیان ثوری گفت تعال یا رجل المشرق

فضیل حاضر بود گفت والمغرب و ما بینهما

و کسی را که فضیل فضل نهد ستایش او چون توان کرد ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد به انتظار او همه شب برف می بارید چون بانگ نماز گفتند پنداشت که بانگ خفتن است چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است با خود گفت شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی

در حال دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند ...

... گفت آن بیچاره برفت آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد

نقل است که یکبار در بادیه میرفت و بر اشتری نشسته بود و به درویشی رسید گفت ای درویش ما توانگرانیم ما را خوانده اند شما کجا می روید که طفیلید

درویش گفت میزبان چون کریم بود طفیلی را بهتر دارد اگر شما را به خانه خویش خواند مارا به خود خواند ...

... عبدالله شرم زده شد و گفت راست می گویی

نقل است که در تقوی تا حدی بود که یکبار در منزلی فرود آمده بود و اسبی گرانمایه داشت به نماز مشغول شد اسب در زرع شد اسب را همانجا بگذاشت و پیاده برفت و گفت وی کشت سلطانیان خورده است و وقتی از مرو به شام رفت به جهت قلمی که خواسته بود و باز نداده تا باز رسانید

نقل است که روزی می گذشت نابینایی گفتند که عبدالله مبارک می آید هرچه می باید بخواه

نابینا گفت توقف کن یا عبدالله ...

... عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد در حال بینا شد

نقل است که روزی در دهه ذی الحجه به صحرا شد و از آروزی حج می سوخت و گفت اگر آنجا نیم باری بر فوت این حسرتی بخورم و اعمال ایشان به جای آرم که هرکه متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود

در آن میان پیرزنی بیامد پشت دوتاه شده عصایی در دست گرفته گفت یا عبدالله مگر آروزی حج داری ...

... پس آن واقعه با او بگفتم گفت نام تو چیست

گفتم عبدالله مبارک

نعره ای بزد و بیفتاد و از هوش شد چون بهوش آمد گفتم مرا از کار خود خبر ده

گفت سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم امسال قصد حج کردم تا بروم روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود مگر از همسایه بوی طعامی می آمد مرا گفت برو و پاره ای بیار از آن طعام من رفتم به در خانه همسایه آن حال خبر دادم همسایه گریستن گرفت و گفت بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند امروز خری مرده دیدم بار از وی جدا کردم و طعام ساختم بر شما حلال نباشد چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم گفتم نفقه اطفال کن که حج ما این است

عبدالله گفت صدق الملک فی الرویا و صدق الملک فی الحکم و القضا ...

... هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد عبدالله اسباب تجهیز و تکفین او راست کرد و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد همان شب سید عالم را به خواب دید و ابراهیم خلیل را علیه السلام که آمدند هر یکی بربراقی نشسته گفتند یا عبدالله چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی

نقل است که عبدالله روزی با کوکبه تمام از مجلس بیرون آمده بود و می رفت علوی بچه ای گفت ای هندو زاده این چه کار و بار است که تو را از دست برمی آید که من که فرزند محمد رسول الله ام روزی چندین درفش می زنم تا قوتی به دست آرم و تو با چندین کوکبه می روی

عبدالله گفت از بهر آنکه من آن می کنم که جد تو کرده است و فرموده است و تو آن نمی کنی ...

... نقل است که از وی پرسیدند از عجایب چه دید ی گفت راهبی دیدم از مجاهده ضعیف شده و از خوف دوتا شده پرسیدم که راه به خدای چیست گفت اگر او را بدانی راه بدو هم بدانی و گفت من بت پرستم و می ترسم آن را که وی را نمی شناسم وتو عاصی می گردی در آنکه او را می شناسی یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را خوف نمی بینم و کفر جهل اقتضا کند و خود را از خوف گداخته می بینم سخن او مرا پند شد و از بسیار ناکردنی باز داشت

نقل است که گفت یکبار به غزا بودم در گوشه ای از بلاد روم در آنجا خلقی بسیار دیدم جمع شده و یکی را بر عقابین کشیده و گفتند اگر یک ذره تقصیر کنی خصمت بت بزرگ بادا سخت زن و گرم زن و آن بیچاره در رنجی تمام بود و آ نمی کرد پرسیدم کاری بدین سختی می خوری و آه نمی کنی سبب چیست گفت جرمی عظیم سنگین از من در وجود آمده است و درملت ما سنتی است که تاکسی از هرچه هست پاک نشود نام بت مهین بر زبان نیارد اکنون تو مسلمان می نمایی بدانکه من در میان دو پله ترا نام بت مهین برده ام این جزای آن است

عبدالله گفت باری در ملت ما این است که هر که او را بشناسد او را یاد نتوان کرد که من عرف الله کل لسانه

نقل است که یکبار به غزا رفته بود با کافری جنگ می کرد وقت نماز درآمد از کافر مهلت خواست و نماز کرد چون وقت نماز کافر درآمد مهلت خواست تا نماز کند چون رو به بت آورد عبدالله گفت این ساعت بر وی ظفر یافتم

با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد آوازی شنید که یا عبدالله اوفوبالعهد ان العهد کان مسوولا از وفای عهد خواهند پرسید ...

... چون وقت وفاتش نزدیک شد همه مال خود را به درویشان داد مریدی بر بالین او بود گفت ای شیخ سه دخترک داری و دیه از دنیا فراز می کنی ایشان را چیزی بگذار تدبیر چه کرده ای

گفت من حدیث ایشان گفته ام و هو بتولی الصالحین کارساز اهل صلاح اوست کسی که سازنده کارش بود به از آنکه عبدالله مبارک بود

پس در وقت مرگ چشم ها باز کرد و می خندید و می گفت لمثل هذا فلیعمل العاملون سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد

گفت رحمت کرد

گفتند حال عبدالله مبارک چیست

گفت او از آن جمله است که روی دو بار به حضرت می رود رحمةالله علیه

عطار
 
۳۸۵۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام ابوحنیفه رضی الله عنه

 

... و قال علی بن ابی طالب رضی الله عنه سمعت النبی صلی الله علیه و علی آله وسلم یقول طوبی لمن رآنی او رآی من رآنی

و وی چند کس از صحابه دریافته بود عبدالله بن جزءالزبیدی و انس بن مالک و جابر بن عبدالله و عبدالله بن ابی اوفی و اثله بن الاسقع و عایشه بنت عجرد پس وی متقدم است بدین دلایل که یاد کردیم و بسیار مشایخ را دیده بود و با صادق رضی الله عنه صحبت داشته بود و استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافی و داود طایی و عبدالله بن مبارک بود آنگاه که به سر روضه سید المرسلین رسید صلوات الله علیه و گفت السلام علیک یا سید المرسلین پاسخ آمد که و علیک السلام یا امام المسلمین و در اول کار عزیمت عزلت کرد

نقل است که توجه به قبله حقیقی داشت و روی از خلق بگردانید و صوف پوشید تا شبی به خواب دید که استخوانهای پطغامبر علیه السلام از لحد گرد می کرد و بعضی را از بعضی اختیار می کرد از هیبت آن بیدار شد و یکی را از اصحاب ابن سیرین پرسید گفت تو در علم پیغامبر علیه السلام و حفظ سنت او به درجه بزرگ رسی چنان که در آن متصرف شوی صحیح از سقیم جدا کنی

یکبار دیگر پیغامبر را علیه السلام به خواب دید که گفت یا ابا حنیفه تو را سبب زنده گردانیدن سنت من گردانیده اند قصد عزلت مکن

و از برکات احتیاط او بود که شعبی که استاد او بود و پیر شده بود خلیفه مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علمای بغداد را حاضر کرد و شرطی بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد بعضی به اقرار و بعضی به ملک و بعضی به وقف پس خادم آن خط را پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت ...

... گفت

مرا برصاحب این دیوار مالی است روا نباشد که از دیوار او تمتعی به من رسد که پیغمبر فرموده است کل قرض جر منفعه فهو ربوا اگر منفعتی گیرم ربا باشد نقل است که او را یک بار محبوس کردند یکی از ظلمه بیامد و گفت مرا قلمی بتراش

گفت نتراشم ...

... نقل است که توانگری را تواضع کرده بود از بهر ایمان او گفت هزار ختم کرده ام کفارت آن را

و گفتند گاه بودی که چهل بار ختم قرآن کردی تا مساله یی که او را مشکل بودی کشف شدی

نقل است که محمدبن حسن رحمةالله علیه عظیم صاحب جمال بود چون یکبار او را بدید بعد از آن دیگر او را ندید و چون درس او گفتی او را در پس ستونی نشاند که نباید که چشمش بر وی افتد

نقل است که داود طایی گفت بیست سال پیش امام ابوحنیفه بودم و در این مدت او را نگاه داشتم در خلا و ملا سربرهنه ننشست و از برای استراحت پای دراز نکرد او را گفتم ای امام دین در حال خلوت اگر پای دراز کنی چه باشد ...

عطار
 
۳۸۶۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام شافعی رضی الله عنه

 

... احمد حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت به شاگردی او آمد و در غاشیه داری سربرهنه کرد قومی بر وی اعتراض کردند که مردی بدین درجه در پیش بیست و پنج ساله یی می نشیند و صحبت مشایخ و استادان عالی را ترک می کند

احمد حنبل گفت هرچه ما یاد داریم معانی آن می داند که اگر او به ما نیافتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق واخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم اما او چون آفتابی است جهان را و چون عافیتی است خلق را

و هم احمد گفت در فقه بر خلق بسته بود حق تعالی آن در به سبب او گشاده کرد ...

... همه فریاد برآوردند و گفتند در حال طفولیت چنین بود در شباب چون بود

نقل است که یکبار در میان درس ده بار برخاست و بنشست گفتند چه حال است

گفت علوی زاده ای بر در بازی می کند هربار که در برابر من آید حرمت او را بر می خیزم که روا نبود فرزند رسول فراز آید و برنخیزی

نقل است که وقتی کسی مالی فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعی آنجا بود بعضی از آن مال نزدیک او بردند ...

... و گفت هرکه را همت آن بود که چیزی در شکم او شود قیمت او آن بود که از شکم او بیرون آید

وقتی یکی او را گفت مرا پندی ده گفت چندان غبطت بر بر زندگان که برمردگان می بری یعنی هرگز نگویی دریغا که من نیز چندان سیم جمع نکردم که او کرد و بگذاشت به حسرت بل که غبطت برآن بری که چندان طاعت که او کرد باری من کردمی دیگر هیچ کس بر مرده حسد نبرد بر زنده باید که نبرد که این زنده نیز زود خواهد مرد

نقل است که شافعی روزی وقت خود گم کرد به همه مقامها بگردید و به خرابات برگذشت و به مسجد و مدرسه و بازار بگذشت نیافت و به خانقاهی برگذشت جمعی صوفیان دید که نشسته بودند یکی گفت وقت را عزیز دارید که وقت بیاید شافعی روی به خادم کرد و گفت اینک وقت بازیافتم بشنوکه چه می گویند ...

... و ربیع بن سلیمان گفت شافعی را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد

گفت مرا بر کرسی نشاند زر و مروارید بر من نثار کرد و هفتصد بار چند دینار به من داد رحمةالله علیه

عطار
 
 
۱
۱۹۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۶۵۵