روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم
کز نور روی خویش به خورشید وام داد
حوری که در مششدر خوبی جمال او
نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد
چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟
سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟
جایی که دام و دانه شود خال و زلف او
آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد
هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی
زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد
خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش
ما را رها نکرد و سگان را مقام داد
گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم
عقل این سخن شنید و برمن پیام داد:
کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد
کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عیبم مکن که عقل تو از کف زمام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.