گنجور

 
عرفی

ای حسن تو برتر از چه و چون

سبحان الله ز حسن بیچون

لعل تو فریب اهل ادراک

قد تو بلای طبع موزون

شمشاد قدان فتنه انگیز

برفتنه قامت تو مفتون

سرو از قد تو فتاده برخاک

گل از رخ تو نشسته درخون

آشفته تو هزار فرهاد

دیوانه تو هزار مجنون

آواره عشق توست خورشید

سرگشته مهر توست گردون

شد غرق بخون دیده لاله

ز آن چشم سیاه و لعل میگون

زلف تو شب دراز یلدا

رخسار تو مهر روز افزون

از زلف تو ، کار ما پریشان

وز خال تو حال ما دگرگون

جانم بلب آمد و نیامد

از دل هوس لب تو بیرون

بر بوی وصالت ای جفا جو

عمری بهوس دویدم اکنون

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

جان بسته لعل نوشخندت

دل شیفته قد بلندت

بر عارض آتشین تو خال

هست از پی چشم بد سپندت

چشم تو و ابروی کشیده

آهوی فتاده در کمندت

تا زلف تو گشت بند دلها

آزاد نشد دلی ز بندت

شطرنج هوس مباز ای دل

با چشم بتان که می برندت

چون گوی بکوی تو بسی بسر

افتاده و نیوفتد پسندت

تا داده سمند ناز جولان

جان داده هزار مستمندت

آهسته بران که رفت برباد

بسیار سر از سم سمندت

در راه طلب فتادم از پا

چندت طلبم ، بناله ، چندت

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

با روی نکوی تو پری را

دعوی نرسد برابری را

زیباست پری ولی ندارد

این عشوه و ناز و دلبری را

چشم تو بیک نگاه جادو

آموخته سحر سامری را

لعل لب تو به نیم بوسه

جان داده بتان آزری را

زلف تو زکف نمیگذارد

سر رشته کفر و کافری را

سودای رخت زاوج گردون

آورده فرود مشتری را

دادند بسرو قامت تو

خوبان زمانه سروری را

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

باز آن بت تند خوی طناز

کرد از سر ناز فتنه آغاز

سرتا بقدم تمام ناز است

وز ناز بکس نمیکند ناز

چو کان دو زلف او ببازی

دل میبرد و نمیدهد باز

گفتم که نهان کنم غم دل

کز پرده برون نیفتد این راز

در چنگ غمم چنانکه افتد

گنجشک بزیر چنگل باز

مینالم و ناله گریه انگیز

میگریم و آب دیده غماز

چندانکه بسینه میزنم چنگ

چنگ طربم نمیشود ساز

آمد سحری خیال وصلت

بنواخت مرا و گشت دمساز

برجستم و دامنش گرفتم

وز دست ندامتش دگر ، باز

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

خوش باش که عشق عافیت سوز

بر لشکر عقل گشت پیروز

در معرض عشق بی محابا

عاجز شده ، عقل حیلت اندوز

خورشید رخ تو و دل من

پروانه و شمع عالم افروز

زلف و تو گونه های گلگون

یک شام و ز پی در صبح نوروز

تا دل نرود ز جا بدوزش

برسینه من به تیر دلدوز

بی پرتو شمع رویت ای ماه

شمعم : همه گریه و همه سوز

بسیار جفا مکن که بسیار

حسن تو مراست عشق آموز

درهجر تو رفت عمرم از دست

وصل تو نداده دست یک روز

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

جز وصل تو ملتمس ندارم

غیر از تو زتو هوس ندارم

شبگرد بکوی تو ، چو بادم

اندیشه ز خار و خس ندارم

بیمم ز رقیب و پاسبان نیست

پروای سک و عس ندارم

از هر طرفم غم تو بگرفت

دیگر ره پیش و پس ندارم

یک چند اگرچه طاقتم بود

در عشق تو ، زین سپس ندارم

من بلبل باغ وصلم ای گل

زین بیش سر فقس ندارم

از درد فراقت ای پریروی

مینالم و همنفس ندارم

جز ناله که از منت دهد یاد

افسوس که هیچکس ندارم

بر نه فلکم اگر رسد دست

بر وصل تو دسترس ندارم

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

کارم ز غمت بجان رسیده

این کارد باستخوان رسیده

چندانکه توان خیال کردن

غم بر دل ناتوان رسیده

از حسرت آن میان چوی موی

سیل مژه تا میان رسیده

پرورده آب دیده ماست

سرو تو که این زمان رسیده

بر لب زهوس هزارها جان

ز اندیشه آن دهان رسیده

در عشق تو این همه بلاها

ما را همه از زبان رسیده

تیغش بسرم رسیده ای جان

برخیز ، که میهمان رسیده

دامان وصال اگر نیفتاد

در دست من زیان رسیده

هرگز نرود خیالت از دل

این ناله برآسمان رسیده

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

ای مایه جان فگارم از تو

آخر نظری که زارم از تو

بگشای گره ز زلف مشکین

افتاد گره بکارم از تو

بردار کنی اگر دل من

بردار که برندارم از تو

زینگونه که میکشم دم سرد

چون دی نشود بهارم از تو

در بحر غمم ز آب دیده است

پرگوهر و در کنارم از تو

رفتی تو گل از کنار و مانده

در سینه هزار خارم از تو

اکنون بچمن چوابر نیسان

با دیده اشکبارم از تو

هر چند که سخت دورم افکند

چشم بد روزگارم از تو

باور نکنی که بی خیالت

یک لحظه بود قرارم از تو

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

دل بردی و در کمین دینی

با عاشق خود چرا چنینی

پر خون دل و دیده از تو تا کی

تا چند تو خصم آن و اینی

دل بردی و عقل و دین ربودی

وین طرفه که باز در کمینی

سروی است که جلوه میکند خوش

یا قد تو در حریر چینی

برگرد تو حلقه بسته خوبان

چون خاتم حسن را نگینی

حسن تو ز مهر و ماه بگذشت

خورشید سپهر هفتمینی

چندان که بتو وفا نمودم

از تو رسدم جفا و کینی

ای آن که ز کبر و ناز هرگز

سوی من مبتلا نبینی

وصل تو کجا شود میسر

با همچو منی کجا نشینی

چون دست نمی دهد وصالت

دست من و دامن خیالت

ماهی که فلک چو او ندیده

از من بچه جرم ، سرکشیده

زد آبله پای طفل اشکم

از بسکه سراغ او دویده

در سینه دگر نگیرد آرام

آن دل که بزلفش آرمیده

برقصر فلک فرو نیاید

مرغی که زبام او پریده

خیاط ازل لباس خوبی

برقامت دلکشش بریده

بر روز سیاه من نظر کن

ای چشم و چراغ نور دیده

گفتم که بدامنت زنم دست

کز شوق تو جیب جان دریده

دامن زکفم کشیده ، رفتی

ای آهوی وحشی رمیده

من دست ز دامنت ندارم

گرچه ز غمت، قدم خمیده

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

تا کی ز غم تو زار گردم

دیوانه و بیقرار گردم

با یاد تو خون دیده بارم

از هجر تو دلفگار گردم

سیلاب غمم گذشت از سر

باز آی که بر کنار گردم

خواهم چو غبار ، گاه جولان

گرد سر آن سوار گردم

کار من بیقرار عشق است

دیگر ز پی چکار ؟ گردم

اینسان که شدم فسانه در عشق

افسانه روزگار گردم

در کوی تو عزتم همین بس

کز دولت عشق ، خوار گردم

دانم ، نرسم بگرد وصلت

از هجر تو گر غبار گردم

دنبال تو همچو باد ، تا کی

سرگشته و خاکسار گردم

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

سرو از سرناز جلوه گر کن

برما بغلط یکی گذر کن

ای خرمن گل که میخرامی

بر سوخته خرمنی نظر کن

غافل مگذر که سوخت جانم

از آتش آه من حذر کن

پروانه نیم سوزم ای شمع

با سوخته ای شبی بسر کن

امشب زدرم درآی چون صبح

شام سیه مرا سحر کن

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

سویت که پیام ما رساند

این قصه مگر صبا رساند

خود کیست که درد ناتوانی

بگرفته و بر دوا رساند

کونکهت زلف او که بویی

سوی من مبتلا رساند

کو بخت که بر سر من او را

روزی زره وفا رساند

کو آنکه بعرض حضرت شاه

پیغام من گدا رساند

کو آنکه حدیث دلفریبم

در مجلس پادشا رساند

آنگاه بخواند از زبانم

این بیت و زمن دعا رساند

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن خیالت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode