گنجور

 
محتشم کاشانی

شوق مِی گرداندم بر گرد شمع سرکشی

همتی یاران که خود را میزنم برآتشی

همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان

خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی

ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو

خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی

توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز

پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی

باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود

هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی

از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش

من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی

از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید

خانه‌سوزی، شور در شهر افکنی، مجنون وشی