گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ، میفرماید: ای شما که ایمان آوردید و رسالت پیغامبر قبول کردید و سر بر خط فرمان نهادید و بوفای عهد روز میثاق باز آمدید، نعمتی که بر شما ریختم هم از روی ظاهر و هم از روی باطن حقّ آن بشناسید و شکر آن بگزارید هم بزبان هم بتن و هم بدل. شکر زبان آنست که پیوسته خدای را یاد میکند و زبان خود بذکر وی تر میدارد و چون نعمتی بر وی تازه میگردد الحمد للَّه میگوید. رسول (ص) یکی را گفت: چگونه‌ای؟ جواب داد که بخیر.

رسول دیگر باره پرسید گفت: چگونه‌ای؟ گفت بخیر. سوم بار گفت: چگونه‌ای؟ گفت بخیر و الحمد للَّه. رسول فرمود که این می‌جستم که بگویی الحمد للَّه. بزرگان دین و سلف صالحین یکدیگر را پرسیدندی تا جواب، حمد و شکر باشد و گوینده و پرسنده در ثواب شریک باشند.

شبلی را پرسیدند، شکر چیست؟ گفت: شکر آنست که در نعمت منعم را بینی نه نعمت و شادی و فرح که نمایی بر دیدار منعم نمایی نه بر دیدار نعمت، آن گه این بیت بر گفت:

و ما الفقر من ارض العشیرة ساقیا

و لکننا جئنا بلقیاک نسعد

بنده باید که از نعمت دنیا بقدر کفایت قناعت کند و آن قدر سبب فراغت دین داند تا بعبادت و علم پردازد و طلب قرب حضرت الهیّت کند، این کمال شکر بود، و نشان درستی این حال آنست که اگر نعمتی بدو رسد که او را از حقّ مشغول خواهد داشت، بدان اندهگن شود، چنان که آن درویش صحابه، سعید بن زید. عمر خطاب در روزگار خلافت از مال غنیمت هزار درم بوی فرستاد، سعید چون بدید دلتنگ و اندهگن نشست، عیال وی را گفت چرا اندهگن نشسته‌ای؟ گفت از رسول شنیدم که: درویشان بپانصد سال پیش از توانگران ببهشت روند، عمر خطاب مگر میخواهد که مرا از زمره ایشان بیرون کند. کهنه‌ای داشت. آن را پاره کرد و صرّها دربست و بدرویشان داد و شکر دل آنست که همه خلق را خیر خواهد و بر هیچکس حسد نبرد. و شکر تن آنست که اعضای خود همه نعمت داند و بکار آخرت مشغول دارد.

درویشی از روزگار نامساعد پیش پیر طریقت بنالید، پیر گفت: ای ظریف درویش! دوست داری ترا چشم نبود و ده هزار درم در دستت بود؟ درویش گفت نه! پیر گفت: خواهی.

که عقلت نبود و همان ده هزار درم بود؟ گفت نه، پیر گفت: ای مسکین بدو حرف ترا بیست هزار درم حاصلست، ترا چه جای شکایت است؟! وقتی مصطفی (ص) با یکی از یاران بر در خانه منافقی بگذشت، آواز نشاط و الحان شعر و طرب شنیدند و نیز خوانی دیدند آراسته و از چند گونه طعامهای لذیذ بر آنجا نهاده. این مرد رسول را گوید: ای مهتر عالم حکمت درین چیست که یاران موافق تو و دوستان مخلصان حضرت تو در آتش گرسنگی میسوزند و این منافقان بدین طرب و ناز چنین زندگی میکنند؟! گفت: ای مرد! هنوز این ذوق دنیا در سینه تو قبولی دارد، یا زینت او در دیده تو غروری می‌نماید! حکمت درین آنست که تا از نعیم بهشت بی‌نصیب شوند یُرِیدُ اللَّهُ أَلَّا یَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِی الْآخِرَةِ.

هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً، در خبر مصطفی است صلوات اللَّه علیه که: حقّ جلّ جلاله دوستان خود را ببلا تعهد کند، چنانک شما بیمار را بطعام و شراب تعهد کنید، و گفت: در فرادیس اعلی بسی درجات و منازل هست که بنده هرگز بجهد خود بدان نتواند رسید، رب العزّة بنده را بآن بلاها که در دنیا بر سر وی گمارد بدان رساند. و در خبر است که روزی رسول خدا بآسمان می‌نگریست و می‌خندید و گفت عجب میدارم حکم ربانی و قضای الهی در حقّ بنده مؤمن، که اگر بنعمت حکم کند، رضا دهد و خیرت وی در آن باشد، و اگر ببلا حکم کند، رضا دهد و خیرت وی در آن باشد، یعنی که برین بلا صبر کند و در آن نعمت شکر کند و در هر دو خیرت باشد. و گفته‌اند که حقّ جلّ جلاله ذریّت آدم را هزار قسم گردانید و ایشان را بر بساط محبت اشراف داد، همه را آرزوی محبت خاست. آن گه دنیا را بیاراست و بریشان عرضه کرد. ایشان چون زخارف و زهرات دیدند مست و شیفته دنیا گشتند و با دنیا بماندند، مگر یک طایفه که هم چنان بر بساط محبت ایستاده بودند و سر بگریبان دعوی بر آورده. پس این طایفه را هزار قسم گردانید و عقبی بر ایشان عرضه کرد، ایشان چون آن ناز و نعیم ابدی دیدند ظلّ ممدود و ماء مسکوب و حور و قصور، شیفته آن شدند و با وی بماندند مگر یک طایفه که هم چنان ایستاده بودند بر بساط محبت، طالب کنوز معرفت. خطاب آمد از جناب جبروت و درگاه عزّت که شما چه میجوئید و در چه مانده‌اید؟ ایشان گفتند: وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُرِیدُ خداوندا! زبان بی‌زبانان تویی، عالم الاسرار و الخفیّات تویی، خود دانی که مقصود ما چیست.

ما را ز جهانیان شماری دگر است

در سر بجز از باده خماری دگر است‌

رب العالمین ایشان را بسر کوی بلا آورد و مفاوز و مهالک بلا بایشان نمود، آن یک قسم هزار قسم گشتند، همه روی از قبله بلا بگردانیدند که این نه کار ما است و ما را طاقت کشیدن این بار بلا نیست، مگر یک طایفه که روی نگردانیدند و عاشق‌وار سر بکوی بلا در نهادند، نه از بلا اندیشیدند نه از عنا، گفتند ما را خود آن دولت بس که محمل اندوه تو گشتیم و غم بلای تو خوردیم‌

من که باشم که بتن رخت وفای تو کشم

دیده حمّال کنم بار جفای تو کشم

گر تو بر من بتن و جان و دلی حکم کنی

هر سه را رقص‌کنان پیش هوای تو کشم

قدر درد او کسی داند که او را شناسد، او که وی را نشناسد، قدر درد او چه داند؟

پیر طریقت گفت: الهی! نالیدن من در درد از بیم زوال درد است، او که از زخم دوست بنالد، در مهر دوست نامرد است. ای جوانمرد! اگر طاقت و زهره این کار داری، قصد راه کن، شربت بلا نوش کن و دوست را بر ان گواه کن، یا نه عافیت بناز دار و سخن کوتاه کن. هیچکس به بد دلی جانبازی نکرد و بپشتی آب و گل سرافرازی نکرد. با بیم جان غوّاصی نتوان و بپشتی آب و گل سرافرازی نتوان، یا جان کم گیر یا خویشتن متاوان.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode