گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ» یقال قصصت القصة اذا تتبّعت الحدیث، «نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ» ای خبرهم بالصّدق. و قیل بالیقین. «إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ» حکم اللَّه لهم بالفتوّة حین آمنوا بلا واسطة، کذلک قال بعضهم رأس الفتوة الایمان، «آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدیً» ایمانا و بصیرة و ایقانا. و قیل ثبّتناهم علی ذلک.

«وَ رَبَطْنا عَلی‌ قُلُوبِهِمْ» ای قوّینا قلوبهم علی اتمام ما لووا. و قیل قوّیناهم بنور الایمان حتّی صبروا علی هجران دار قومهم و فراق ما کانوا فیه من خفض العیش و فروا بدینهم الی الکهف. و قیل الهمناهم الصبر، «إِذْ قامُوا» بالدّعوة الی الایمان سرّا. و قیل قاموا علی ارجلهم. و قیل قاموا من رقدتهم. و قیل قاموا علی ایمانهم و لم یرتدوا. و قیل قاموا بین یدی دقیانوس الملک الذی کان یفتن اهل الایمان عن دینهم، «فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا» ای لن نعبد، «مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً» کذبا و جورا و خطأ، الشّطط اسم للجور فعلا او قولا اخذ من الشّطوط و هو البعد، یقال شطّ یشطّ اذا بعد.

قال الشّاعر:

تشطّ غدا دار جیراننا

و الدّار بعد غد ابعد

معنی آیت آنست که ایشان را ایمان و بصیرت و یقین افزودیم و بر آن بداشتیم و قوّت دل دادیم تا آن کار که در گرفتند بسر بردند، از خان و مان و کسان خود ببریدند و ناز و نعیم و کام دنیا بگذاشتند و با دین اسلام و توحید با غار گریختند، در دعوت اسلام ایستادگی نمودند و بر آنچ گفتند بایستادند و برنگشتند، و پیش دقیانوس جبّار بر پای ایستاده با قوّت دل و نور ایمان گفتند: «رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً».

«هؤُلاءِ قَوْمُنَا» فی النّسب، «اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ» ای من دون اللَّه، «آلِهَةً لَوْ لا یَأْتُونَ» هلّا یأتون، «عَلَیْهِمْ» ای علی عبادتهم، «بِسُلْطانٍ بَیِّنٍ» بحجّة ظاهرة، بکتاب مبین، بعذر واضح. قال قتادة کل سلطان فی القرآن فمعناه الحجّة، «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَری‌ عَلَی اللَّهِ کَذِباً» فی اشراکه مع اللَّه آلهة، تا اینجا سخن ایشانست.

«وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ» این عزلت، مهاجرت است، همچون عزلت ابراهیم از پدر و قوم خویش که گفت: «وَ أَعْتَزِلُکُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ». «وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ» یعنی اذا بعدتم عن القوم، «وَ ما یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ» ای دون اللَّه، و فی مصحف ابن مسعود: «و ما یعبدون دون اللَّه». و روا باشد که آن قوم هم بت می‌پرستیدند و هم اللَّه را جلّ جلاله و آنکه استثناء متّصل باشد یعنی اعتزلتم قومکم، «وَ ما یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ» فانّکم لم تترکوا عبادته، «فَأْوُوا إِلَی الْکَهْفِ» صیروا الیه، «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ» یبسط و یوسّع علیکم، «مِنْ رَحْمَتِهِ» ای رزقه. و قیل من توفیقه، «وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً» ای یسهل لکم ما تریدون من امر الدّین. و قیل «مِرفَقاً» رزقا رغدا و غذاء تأکلونه، مرفقا بفتح میم و کسر فا قراءت مدنی و شامی است، باقی بکسر میم و فتح فا خوانند، فالمرفق بفتح المیم مصدر کالمطلع و المرجع و المحیص و المحیض و بکسر المیم اسم لما یرتفق به کالمخیط و المقطع و هو ما یرتفق و یستعان به.

«وَ تَرَی الشَّمْسَ» تری کلمة عربیّة تفتتح بها تضعها موضع العلم. و قیل معناه لو رأیتهم یا محمّد لرأیتهم بهذه الصّفة، «إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ» بی الف بر وزن تصفر: قراءت شامی و یعقوب است، «تَتَزاوَرُ» بالف و تخفیف قراءت عاصم و حمزه و کسایی، باقی «تزاور» بتشدید زا و الف خوانند، ای تتزاور من الزّور و هو المیل ای تمیل و تنحرف الشّمس عن حرف الکهف، «إِذا طَلَعَتْ» فی اطول ایّام من ایّام الصیف لانّ الکهف فی مقابلة بنات النعش، «ذاتَ الْیَمِینِ» ای ناحیة یمین القائم بباب الکهف، «وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ» ای تترکهم و تعدل عنهم، «ذاتَ الشِّمالِ» معنی آنست که ربّ العزّه شخص و صورت ایشان در آن غار از حرارت شعاع آفتاب نگه داشت که آن غار برابر بنات النّعش بود، آفتاب بوقت طلوع و غروب از ایشان در میگذشت، روشنایی می‌داد و شعاع بر ایشان نمی‌افتاد و اللَّه تعالی ایشان را نگه می‌داشت، «وَ هُمْ فِی فَجْوَةٍ مِنْهُ» ای فی متّسع و فضاء من الکهف ینالهم نسیم الرّیح و برد الهؤاء و تنفی عنهم کربة الغار و غمومه، «ذلِکَ مِنْ آیاتِ اللَّهِ» ای ذلک الذی ذکرت من امر الفتیة من عجائب صنع اللَّه تعالی و دلالات قدرته و حکمته، «مَنْ یَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ» من یوفقه فهو الذی اهتدی و اصاب اشار الی انّه هو الذی تولی هدایتهم و لو لا ذلک لم یهتدوا، «وَ مَنْ یُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُرْشِداً» ای من اضلّه فلا هادی له لانّ التوفیق و الخذلان بید اللَّه.

«وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظاً» جمع یقظ و یقظ مثل قولک رجل نجد و نجد للشّجاع و جمعه انجاد، «وَ هُمْ رُقُودٌ» ای نیام، جمع را قد مثل قاعد و قعود، یعنی لو رأیتهم مشاهدة لظننت ذلک لانّ عیونهم کان مفتوحة کانّهم احیاء ینظرون، «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» یرید فی رقدتهم کی لا تأکل الارض ما یلیها من ابدانهم علی طول المدّة و ذات الیمین صفة البقعة ای من البقعة الّتی تلی ایمانهم الی البقعة الّتی تلی شمالهم و هی نصب علی ظرف المکان، و یقال انّ یوم عاشوراء کان یوم تقلیبهم. و عن قتادة قال انّ التّقلیب کان فی الرّقدة الاولی. و قال ابن عباس انّ لهم فی کلّ عام تقلیبین ستّة اشهر علی ذی الجنب و ستّة اشهر علی ذی الجنب.

... قوله: «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ» یدیه، یقال یلحسهما فتشبعه احدیهما و ترویه الأخری، و الوصید موضع العتبة کانت او لم تکن و الایصاد الاغلاق، سمّیت العتبة وصیدا لانّ الباب علیها یغلق، قوله: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ» یعنی لو اشرفت علیهم فنظرت الیهم، «لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً» لا عرضت عنهم و هربت منهم، «وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً» ای امتلئت منهم خوفا لانّ اظفارهم و شعورهم طالت و اعینهم مفتحة کالمستیقظ الّذی یرید ان یتکلّم و هم نیام. و قیل «رُعْباً» من وحشة المکان الّذی هم فیه. و قیل انّ اللَّه تعالی منعهم بالرّعب لئلّا یراهم احد و لا تمسّهم ید لامس حتّی یبلغ الکتاب اجله فیوقظهم اللَّه عزّ و جل من رقدتهم لارادة اللَّه سبحانه ان یجعلهم آیة و عبرة لمن شاء من خلقه: «لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَیْبَ فِیها». قرأ ابن کثیر و نافع: «وَ لَمُلِئْتَ» بالتشدید و الوجه انّ ملّاء بالتشدید لغة فی ملاء بالتّخفیف و ان کانت لغة قلیلة، قال المخبّل السعدیّ:

و أذقتک النّعمان بالنّاس محرما

فملّئ من کعب بن عوف سلاسله‌

و جائز ان یقال ان المشدّد لکثرة الفعل فیکون المراد منه ملاء بعد مل‌ء و علی هذا یحمل ما فی البیت لانّ السلاسل جمع، و قرأ الباقون: «وَ لَمُلِئْتَ» مخفّفة و الوجه انّه اللّغة الجیّدة و هی المشهورة عندهم. قال الحسن الخفیفة اجود فی الکلام العرب یقول ملأنی رعبا و لا یکادون یعرفون ملأنی، قال الشّاعر:

فتملأ بیننا اقطا و سمنا

و حسبک من غنی شبع و ریّ‌

و قال اللَّه تعالی: «یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ» و هو مطاوع ملأ. «رُعْباً» بتحریک العین قرأها ابن عامر و الکسائی و یعقوب و قرأ الباقون «رُعْباً» بتسکین العین و الوجه انّهما لغتان الرّعب و الرّعب کالشّغل و الشّغل و یجوز ان یکون الرّعب بالتّسکین مخفّفا من الرّعب بالتّحریک.

روی سعید بن جبیر عن ابن عباس قال: غزونا مع معاویة غزوة المضیق نحو الرّوم فمررنا بالکهف الّذی فیه اصحاب الکهف، فقال معاویة لو کشف لنا عن هؤلاء فنظرنا الیهم، فقال ابن عباس لیس لک ذلک قد منع اللَّه تعالی من هو خیر منک، فقال: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً»، فقال معاویة لا انتهی حتّی اعلم علمهم فبعث ناسا فقال اذهبوا فانظروا فلمّا دخلوا الکهف بعث اللَّه عزّ و جل علیهم ریحا فاخرجتهم.

«وَ کَذلِکَ بَعَثْناهُمْ» ای کما انمناهم فی الکهف و منعنا هم من الوصول الیهم و حفظنا اجسامهم من البلی علی طول الزّمان و ثیابهم من العفن علی مرّ الایّام بقدرتنا فکذلک بعثنا هم من النّومة التی تشبه الموت، «لِیَتَسائَلُوا بَیْنَهُمْ» لیتحدّثوا و یسأل بعضهم بعضا یعنی الجأنا هم الی ان یسأل بعضهم بعضا عن مدة لبثهم فیعرفوا ما جری علیهم و یعلموا قدرة اللَّه عزّ و جل و لیعلم سائر النّاس ایضا حالهم، «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» یعنی رئیسهم مکسلمینا، «کَمْ لَبِثْتُمْ» ای کم لبثتم مدّة، کم مرّ علینا منذ دخلنا الکهف، «قالُوا لَبِثْنا یَوْماً» لانّهم دخلوا الکهف غدوة، فلمّا رأوا الشّمس قالوا، «أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ» توقّیا من الکذب و کان قد بقیت من الشّمس بقیّة، فلمّا نظروا الی اظفارهم و اشعارهم تیقّنوا انّ لبثهم اکثر من یوم و من بعض یوم فاحالوا علی اللَّه معرفة ذلک، «قالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ» و قیل انّ رئیسهم لمّا رأی اختلافهم قال: «رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ»... «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ» ای بدراهمکم، «هذِهِ إِلَی الْمَدِینَةِ» و کانت دراهم کاخفاف الإبل من ضرب ملکهم دقیانوس، قرأ ابو عمرو و حمزة و ابو بکر و روح عن یعقوب: «بِوَرِقِکُمْ» بسکون الرّاء و من بقی بکسر الرّاء و هما لغتان مثل کبد و کبد و کتف و کتف. و قیل الورق الفضّة مضروبة کانت او غیر مضروبة، دلیله ان عرفجة بن اسعد اصیب انفه یوم الکلاب فاتّخذ انفا من و رق فانتن علیه فامره النّبی (ص) ان یتّخذ انفا من ذهب، «فَلْیَنْظُرْ أَیُّها» ای بایعی اهل المدینة، «أَزْکی‌ طَعاماً» ای احلّ طعاما و اطهر و اطیب من جهة انّه ذبیحة مؤمن او من جهة انّه غیر مغصوب. و قیل «أَزْکی‌» ای اکثر و ارخص، «فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ» ای بطعام و قوت، «وَ لْیَتَلَطَّفْ» ای و لیترّفق فی شراه او فی دخول المدینة و یخف نفسه و ما یشتریه لئلّا یعلم به، «وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً» ای لا یفعل ما یکون سببا لمعرفة القوم باحوالکم.

«إِنَّهُمْ» یعنی اهل القریة، «إِنْ یَظْهَرُوا عَلَیْکُمْ» یعلوکم و یظفروا بکم، یقال ظهر علیه اذا علاه و غلبه. و قیل: «إِنْ یَظْهَرُوا عَلَیْکُمْ» یشرفوا علیکم فیعلموا بمکانکم، «یَرْجُمُوکُمْ» یسبوکم. و قیل یقتلوکم رجما بالحجارة و کان من عادتهم القتل بالرّجم و هو اخبث القتل، «أَوْ یُعِیدُوکُمْ فِی مِلَّتِهِمْ» یکلّفوکم العود الی الکفر، «وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً» بعد العود الی الکفر، «أَبَداً» دائما.

روی عن النّبی (ص) انّه قال: ثلث من کنّ فیه وجد حلاوة الایمان من کان اللَّه و رسوله احبّ الیه ممّا سواهما و من احبّ عبدا لا یحبّه الّا اللَّه و من یکره ان یعود فی الکفر بعد اذ انقذه اللَّه منه کما یکره ان یلقی فی النّار.

روایت وهب بن منبه در قصّه اصحاب الکهف آنست که مردی از حواریان عیسی (ع) قصد آن مدینه کرد که اصحاب الکهف از آنجا بودند، او را گفتند بر دروازه این شهر بتی نهاده‌اند و هیچکس را دستوری نیست که در شهر شود تا اوّل آن بت را سجود کند، این مرد از خود روا نداشت که بت را سجود کند و در شهر شود، گرمابه‌ای بود نزدیک شهر در آن گرمابه رفت و خود را بمزدوری بصاحب گرمابه داد، صاحب گرمابه بعد از آن باندک روزگار در کسب و کار خود برکت دید و روزی فراخ و معاش تمام، گفت مبارک مردی است و خجسته پی که چندین خیر و برکت از آمدن وی بر ما پیدا گشت، پس آن جوانمردان اصحاب الکهف یک یک بوی همی‌پیوست تا همه بر وی مجتمع شدند و سخن وی بشنیدند که از آسمان و زمین و احوال و اهوال قیامت خبر می‌داد، ایشان او را تصدیق کردند و بوی ایمان آوردند و بر دین وی و سیرت و طریقت وی برفتند و ایمان خود از اهل شهر پنهان می‌داشتند، پس روزی پسر ملک ایشان با زنی در آن گرمابه رفت و هر دو در آن گرمابه هلاک شدند، با ملک گفتند صاحب گرمابه پسر ترا هلاک کرد، ملک او را طلب کرد و نیافت، گفت در آن گرمابه یار وی که بود و با که صحبت می‌داشت، گفتند جوانی چند پیوسته باین گرمابه می‌آمدند، کاری نو ساخته و دینی نو گرفته، گفت ایشان را طلب کنید و بر من آرید، ایشان از ملک بترسیدند که از بطش وی ایمن نبودند، بگریختند و روی بصحرا نهادند، بمزرعه‌ای رسیدند، صاحب آن مزرعه احوال ایشان پرسید، ایشان قصّه خود بگفتند، آن صاحب مزرعه نیز ایمان آورد و با ایشان برفت، و با وی سگی بود در آن مزرعه آن سگ هم چنان بر پی وی می‌رفت تا شب در آمد و ایشان بدان غار رسیده بودند، در غار شدند، بر قصد آنکه شب در غار باشند و بامداد تدبیر کار خویش کنند، همی با یکدیگر سخن می‌گفتند که ناگاه در خواب شدند، و در آن خواب سیصد و نه سال بماندند.

دیگر روز بامداد ملک با لشکر و حشم خویش در پی ایشان همی‌آمدند تا بدر غار، هر آن کس که خواست تا در غار شود رعبی عظیم در دلش می‌افتاد که هم بر جای می‌ماند و طاقت نداشت که در غار شود، پس ملک بفرمود تا در غار بر ایشان بگرفتند و بشهر باز گشت، چون روزگار بر آمد و قرنا بعد قرن در گذشت، روزی شبانی آنجا گوسفندان را بچرا داشت باران گرفت، پناه با در غار برد، با خود گفت اینجا غاری بوده و در برآورده، اکنون در آن فرا گشایم و در آن نشینم، بجهدی و رنجی بسیار آن در غار بگشاد، و ربّ العالمین ایشان را در آن غار از خواب بیدار کرد. یک قول اینست که گفتیم.

و بقولی دیگر چون مدّت درنگ ایشان بسر آمد و سیصد و نه سال تمام شد، از خواب در آمدند، گفتند آه که وقت نماز بما درگذشت که در خواب دیر بماندیم، و ایشان چون در غار می‌شدند چشمه آب و درختان دیده بودند بر در غار، گفتند تا رویم و آب دست کنیم، چون بیرون آمدند آن چشمه را خشک دیدند و از آن درختان هیچ نمانده، با خود تعجب همی‌کردند که دیروز ما اینجا چشمه آب و درختان دیدیم و امروز چنین است!! با یکدیگر گفتند: «کَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ» باین سخن در خلاف افتادند، مهتر ایشان گفت: لا تختلفوا فانّه لم یختلف قوم الّا هلکوا، پس آن درم که داشتند از ضرب دقیانوس به یملیخا دادند تا بشهر رود و طعام آورد، اینست که ربّ العالمین گفت: «فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْیَتَلَطَّفْ وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً» طعامی حلال طلب کردند از ذبایح مؤمنان و از آن که در آن هیچ غصب نرفته که ایشان در عهد دقیانوس دیده بودند که گوشت خوک می‌خوردند و پیه خوک در میان طعامها می‌کردند، یملیخا درم برداشت و روی بشهر نهاد، همه آن دید که ندیده بود! بعضی خرابها بعمارت دید و بعضی عمارت خراب دید: هم چنان متفکر می‌رفت و تعجب همی‌کرد تا بدروازه شهر رسید، علمی دید نصب کرده بر آن علم نبشته که: لا اله الّا اللَّه عیسی رسول اللَّه، زمانی بایستاد و تفکر همی‌کرد پس در آن شهر شد و هیچ کس را نمی‌شناخت، بقومی بر گذشت که کتاب انجیل می‌خواندند و عبادت همی‌کردند، نه چنان که وی دیده بود، همی‌رفت در بازار تا بدکان خبّاز رسید، آنجا بنشست و خبّاز را گفت این شهر را چه گویند؟ گفت: افسوس، گفت نام ملک شما چیست؟ گفت: عبد الرّحمن.

پس یملیخا درم بوی داد تا بدان طعام خرد، خبّاز در آن نگرست ضرب دقیانوس دید، گفت تو گنجی یافته‌ای اگر مرا از آن بهره کنی و گرنه ترا بپادشاه شهر سپارم، یملیخا گفت من گنج نیافته‌ام، امّا کاری عجبست کار من و حالی طرفه! و بعضی قصّه خویش بگفت، خبّاز دست وی بگرفت و او را بقهر پیش ملک عبد الرّحمن برد، ملک از حال وی باز پرسید و گفت درین شهر هیچ کس را دانی؟ یملیخا گفت هزار کس دانم و نامهای ایشان بر شمرد، ملک گفت این نامها خود نه نام اهل این زمانست، درین شهر هیچ سرای داری؟ گفت دارم، یملیخا می‌رفت و ملک عبد الرّحمن با ارکان دولت با وی همی‌رفتند تا بدر سرایی رسیدند که از آن عالی‌تر سرایی نبود، گفت این سرای منست، پیری از آن سرای بیرون آمد عصابه‌ای بر پیشانی بسته، گفت چه بوده است که امیر با لشکر اینجا آمده است، گفتند این مرد همی‌گوید که این سرای منست، آن پیر گفت من این سرای بمیراث دارم از آبا و اجداد خویش، یملیخا گفت از آن آبا و اجداد خویش هیچکس را نام بدانی گفتن؟ گفت آری از فرزندان یملیخاام، یملیخا گفت پس بدان که من یملیخاام، آن پیر بوی در افتاد و بوسه بر سر و چشم وی می‌نهاد و میگفت بآن خدای که یکتاست که او راست می‌گوید و این جدّ منست.

و قومی از مسلمانان گفتند آری که ما از پدران خویش شنیده‌ایم و ایشان از پدران خود شنیده که جمعی مسلمانان در روزگار دقیانوس بگریختند و پنهان شدند، مگر وی از ایشانست و آن لوح نیز با دست آوردند که نامهای ایشان و سیرت ایشان بر آن نبشته بود و تاریخ آن گفته، پس ایشان را یقین شد که وی راست میگوید امیر از اسب فرود آمد و بوی تقرّبها کرد و او را بر گردن گرفتند و اهل شهر با وی برفتند تا یاران خود را بایشان نماید، و اهل شهر در آن زمان دو گروه بودند: گروهی ترسایان صلیب پرست، و گروهی مسلمانان بر دین عیسی (ع)، پس همه با وی برفتند، مسلمانان و ترسایان چون نزدیک غار رسیدند یملیخا گفت تا من از پیش بروم و از این احوال ایشان را خبر دهم تا ایشان آگاه شوند که این جمع دقیانوس نیست و الّا از ترس و بیم دقیانوس هلاک شوند، یملیخا رفت و احوال با ایشان بگفت که روزگار نه آنست و پادشاه نه آن که شما دیدند، و مردمان شهر جمله آمده‌اند که شما را ببینند، ایشان گفتند پس ما را در فتنه افکنند، دستها برداشتند و دعا کردند که بار خدایا ما را با آن حال بر که بودیم، ربّ العزّه دعاء ایشان اجابت کرد و با آن حال برد که بودند، و ایشان یملیخا را دیدند که در آن غار شد و نیز ایشان را باز نیافتند و هیچکس زهره نداشت که در آن غار شود، پس مسلمانان گفتند که بر دین ما بودند و ترسایان گفتند ملک زادگان ما بودند، ما بایشان اولیتریم حرب ساختند، و مسلمانان غالب گشتند، آنجا مسجدی بنا کردند، اینست که ربّ العالمین گفت: «لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسْجِداً».

و گفته‌اند اهل آن شهر سه گروه بودند: بعضی منکران بعث، و بعضی نه منکر بودند لکن میگفتند بعث ارواح را بود نه اجساد را، بعضی گفتند که هم اجساد را بعث است و هم ارواح را، و آن ملک ایشان از آن خلاف ضجر همی شد و او را شبهت پدید همی‌آمد و مسلمان بود، پس روزی بصحرا شد و بر خاک نشست و دعا کرد گفت الهی بنمای علامتی ما را چندانک این خلاف بر خیزد، ربّ العالمین ایشان را از آن خواب بیدار کرد و آن حال بایشان نمود تا ببعث و نشور یقین شدند، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ کَذلِکَ أَعْثَرْنا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَیْبَ فِیها» ای کما بعثنا هم من نومهم اطلعنا علیهم یعنی اعلمنا النّاس بحالهم لیستدلّوا علی صحّة البعث، یقال عثر علی کذا عثورا اذا علمه و اعثر غیره اعلمه، «لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ» یعنی لیزداد اصحاب الکهف علما بقیام السّاعة و معرفة بقدرة اللَّه عزّ و جل. و قیل لیعلم اهل القریة اذا رأوا اصحاب الکهف بعثوا بعد تسع و ثلاثمائة سنة انّ بعثة یوم القیامة حقّ، «وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَیْبَ فِیها إِذْ یَتَنازَعُونَ» اذ منصوب باعثرنا ای فعلنا ذلک اذ وقع التّنازع فی امرهم و تنازعهم ان قال‌ بعضهم قد ماتوا فی الکهف و بعضهم قال بل هم نیام کما ناموا اوّل مرّة. و قیل التّنازع هو انّهم لمّا اظهروا علیهم، قال بعضهم «ابْنُوا عَلَیْهِمْ بُنْیاناً» یعرفون به، و قال آخرون اتّخذوا «عَلَیْهِمْ مَسْجِداً». و قیل تنازعوا فقال المؤمنون نبنی عندهم مسجدا لانّهم علی دیننا، و قالت النّصاری نبنی کنیسة لانّهم علی دیننا.

و قیل کانوا یختلفون فی مدّة مکثهم و عددهم یدل علیه قوله: «رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ» و قوله: «رَبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ».

... «قالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلی‌ أَمْرِهِمْ» و هم المؤمنون، «لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ» ای عندهم، «مَسْجِداً». و ذکر انّه جعل علی باب الکهف مسجد یصلّی فیه.

«سَیَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» ای هم ثلاثة رجال و کلب، و معنی رابعهم یربعهم بانضمامه الیهم، و کذلک خامس الاربعة و سادس الخمسة الی عاشر التّسعة، و امّا ثالث ثلاثة و رابع اربعة و ثانی اثنین فالمعنی واحد الثّلاثة و واحد الاربعة و واحد الاثنین.

ابن عباس گفت دو مرد آمدند از ترسایان نجران از دانشمندان ایشان بر مصطفی (ص) نام ایشان سیّد و عاقب، رسول خدای ازیشان پرسید که عدد اصحاب الکهف چند بود؟ سید گفت سه مرد بودند چهارم ایشان سگ ایشان، و این سیّد از ترسایان یعقوبی بود. و عاقب گفت پنج بودند ششم ایشان سگ ایشان، و این عاقبت، نسطوری بود، و مسلمانان گفتند هفت تن مرد بودند و هشتم ایشان سگ ایشان، ربّ العالمین از قول ترسایان حکایت باز کرد و بر عقب گفت: «رَجْماً بِالْغَیْبِ» ای قذفا بالظنّ من غیر یقین آنچ میگویند بظنّ میگویند از پوشیدگی نه از یقین. این دلیلست که ربّ العزّه قول مسلمانان در آنچ گفتند: «سَبْعَةٌ» راست کرد و بپسندید که اگر سبعة همچون خمسة و ثلاثة بودی، «رَجْماً بِالْغَیْبِ» بآخر گفتی، پس گفت: «وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ» هذه الواو واو الثّمانیة و ذلک لانّ العرب تقول، واحد، اثنان، ثلاثة، اربعة، خمسة، ستّة، سبعة و ثمانیة لانّ العقد کان عندهم سبعة کما هو الیوم عندنا عشرة، و نظیره قوله تعالی: «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ» الی قوله: «وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ» و قوله: «مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ» الی قوله: «وَ أَبْکاراً». و قیل هذه واو الحکم و التّحقیق دخلت فی آخرها اعلاما بانقطاع القصّة و انّ الشّی‌ء قد تمّ. کأنّ اللَّه سبحانه حقّق قول المسلمین و صدقهم بعد ما حکی قول النّصاری و اختلافهم فتمّ الکلام عند قوله: «سَبْعَةٌ» ثمّ حکم بانّ «ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ» و الثّامن لا یکون الّا بعد السّبعة فهذا تحقیق قول المسلمین.

... «قُلْ رَبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما یَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِیلٌ» من النّاس و هو النّبی (ص)، و قیل هم اهل الکتاب. و قال ابن عباس انا من ذلک القلیل ثمّ ذکرهم باسامیهم فذکر سبعة، «فَلا تُمارِ فِیهِمْ إِلَّا مِراءً ظاهِراً» المراء اخراج ما فی قلب المناظر من الخطا بطریق الحجاج و المعنی لا یأت فی امرهم بغیر ما اوحی الیک، ای افت فی قصّتهم بالظاهر الّذی انزل علیک و قل: «ما یَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِیلٌ» و لا تتعرّف ازید من ذلک من الیهود و النّصاری، «وَ لا تَسْتَفْتِ فِیهِمْ» ای لا تطلب الفتوی فی اصحاب الکهف، «مِنْهُمْ أَحَداً» ای من اهل الکتاب، و قیل من المسلمین. قال ابن عباس معناه حسبک ما قصصت علیک.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode