گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور

از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر

خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را

که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر

همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت

همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر

زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره

به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر

نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله

نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر

با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را

چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر

به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش

کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر

نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی

هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر

بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده

نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر

ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا

ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر

همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا

که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر

تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده

ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور

عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا

که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر

همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد

به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر

بهار دولت او را شکفته از سعادت گل

سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در

جهان کامرانی را زن ور رای او گردون

بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر

بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش

سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر

چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ

چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر

ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز

روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر

عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله

سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر

فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل

عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر

زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا

زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر

نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره

بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر

ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون

ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر

زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد

ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر

ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز

ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور

شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ

وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر

همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر

همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر

خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت

مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر

همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت

همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر

جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش

درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر

چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن

چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر

در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد

ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر

سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد

شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر

هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ

زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر

ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه

ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر

بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین

سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر

به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون

ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر

اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف

قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر

ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل

گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر

تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی

چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر

هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم

عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در

سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم

برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر

هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد

گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر

به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین

مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر

ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش

ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر

درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان

نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر

گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف

گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر

چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی

ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر

نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم

همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر

خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل

کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر

معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی

ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر

ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت

سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر

بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه

نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر

فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان

شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر

تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی

زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور

به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن

بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور

ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو

نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر

تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان

تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور

نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی

که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر

نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو

به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر

از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا

وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر

بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت

بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر

بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل

نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر

به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل

ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر

به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده

به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور

بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن

بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور

ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت

بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر

بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو

که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر

عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری

هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر

نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم

بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور

همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت

برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور

به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا

به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر

به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا

به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر

ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی

نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر

سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران

امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر

نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره

به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر

ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده

میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر

بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او

از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر

بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت

ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر

گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین

گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر

به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد

به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر

بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب

سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر

چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه

چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر

هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم

دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر

سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش

زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور

همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد

ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر

اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب

مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر

نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا

نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور

به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان

به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر

ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه

ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر

سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت

به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر

جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید

سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر