گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نیست در شهر گرفتارتر از من دگری

نبد او تیر غم افگارتر از من دگری

بر سر کوی تو دانم که سگان بسیاراند

نیک بنمای وفادارتر از من دگری

وه که آن روی به جز من دگری را منمای

تا نمیرد ز غمت زارتر از من دگری

شرمسارم ز گران جانی خود، زانکه نماند

بر سر کوی تو بسیارتر از من دگری

محنت عشق و غم دوری و بدخویی دوست

نکشد این همه دشوارتر از من دگری

کاروان رفت و مرا بار بلایی در دل

چون روم، نیست گران بارتر از من دگری

ساقیا، برگذر از من که به خواب اجلم

باز چو اکنون تو هشیارتر از من دگری

خسروم، بهر بتان کوی به کو سرگردان

در جهان نبود بیکارتر از من دگری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode