گنجور

 
جامی

خوش آن که وقت گل لب جویی گرفته است

در پای سرو دست سبویی گرفته است

جعد بنفشه را که چمن مشکبوی ازوست

بر بوی زلف غالیه بویی گرفته است

از جنگ و آشتی کسان می رمد دلم

تا خو به مهر عربده جویی گرفته است

کس راه عندلیب نزد در حریم باغ

جز گل که از تو رنگی و بویی گرفته است

چون تابم از تو روی که بر من بلای عشق

راه خلاصی از همه سویی گرفته است

جان را خجسته باد به شهر عدم سفر

کز طلعت تو فال نکویی گرفته است

جامی چه مرد گوشه عزلت چنین که باز

از دست داده دل سر کویی گرفته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode