گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چاشت که خورشید علم برفراشت

ظلمت سایه به زمین کم گذاشت

هر علم از سایه فزاید پناه

جز علم خور که بود سایه کاه

خنجر زرین چو کشید از شکوه

سایه شد از دشت گریزان به کوه

چهره چو افروخت ز نیلی تتق

زیب دگر یافت افق تا افق

سایه ظلمت ز میان دور شد

ظلمت سایه همگی نور شد

من به چنین روز ز ادبار خویش

تیره چو سایه پس دیوار خویش

تنگ شده بر دل من شهر و کوی

طوف کنان تافتم از شهر روی

پای نهادم به تماشا و گشت

رخت کشیدم سوی صحرا و دشت

عاقبتم گشت به دشتی کشید

کش نه کران بود نه پایان پدید

بادیه ای پهن چو صحن امل

دور چو از دیده غافل اجل

بس که سر افراخته زو گردباد

خیمه گردون شده ذات العماد

صد گله گورش ز یمین و یسار

صد رمه آهوش به هر مرغزار

هرگز از آسیب شکارافکنان

آهو و گورش نشده تگ زنان

بهر رهایی ز سگ تیر تاز

روبهش از حیله گری رسته باز

آنچه در او خواب برد ز اضطراب

دیده خرگوش ندیده به خواب

کنده ددانش همه دندان آز

از جگر خویش شده طعمه ساز

بود عجب بادیه ای دلگشای

شوق در او قوت پای آزمای

در هوس پیر دمی می زدم

در طلب وی قدمی می زدم

سیر من آخر به مقامی رسید

کز طرفی مژده کامی رسید

در پی آن کام شدی گام زن

نایره در خرمن آرام زن

تا به فلک رنگ یکی سبزه زار

گرد چو خورشید یکی چشمه سار

بر لب آن چشمه وضو کرد پیر

نورفشان چهره چو بدر منیر

سبق نمودم به دعا و سلام

پیش گرفتم سبق احترام

گوش کرامت به خطابم نهاد

درج حقیقت به جوابم گشاد

لطف جوابش چو نسیم بهار

بند گشاد از دل من غنچه وار

کرد چو آن بندگشایی مرا

داد ز هر بند رهایی مرا

رشته من از گره قید رست

بر گرهم گوهر اطلاق بست

قطره ناچیز به بحر آرمید

هستی خود را همگی بحر دید

در صور بحر چو موج و بخار

یافت همه جلوه خویش آشکار

چون پی گوهر سوی دریا شتافت

هیچ گهر جز گهر خود نیافت

چون به تماشا سوی خود بنگریست

هیچ ندانست که جز بحر چیست

جامی اگر زانکه زدی دست و پا

تا که بدین بحر شدی آشنا

غرقه بحر آمده غواص شو

طالب در و گهر خاص شو

در دل اگر شعله حالیت هست

لایق آن حسن مقالیت هست

سوخته شعله حالات باش

ساخته شرح مقالات باش