گنجور

 
فیض کاشانی

آنکه ز الطاف نو پیوست بهم

عشق تو با دل من بست بهم

آرزوهای مرا غیرت تو

مجتمع تا شده بشکست بهم

نتوان کرد نهان تا دیدم

نگهت تا نگهم جست بهم

تا کند با دل عشاق قتال

صف مژگان تو پیوست بهم

بنگاهی بتوانی کشتن

لطف و قهرت چو دهد دست بهم

عاقبت افکندم چشمانت

متفق گشت دو بد مست بهم

بهر یک دل که کند صید از من

گشت زلفین تو یک شست بهم

شاد از آنم که گرم سر برود

غم تو با دل من هست بهم

تا کند همرهی یاران فیض

این غزل داد مرا دست بهم