گنجور

 
فیض کاشانی

ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند

با کمال عجز اظهار زبردستی کند

چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت

در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند

هستی آن دارد که هستی‌بخش هر هستیست او

غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند

نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را

مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند

آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها

آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند

رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست

هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند

جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش

دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند

آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او

مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند

مست مست حق بود هشیار هشیار خدا

غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند

می‌روم با پای دل تا دست در زلفش زنم

این دل من بهر من پایی کند دستی کند

غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن

مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند

در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش

از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند