هستی با همه ی اجزایش سخن همی گوید «وان من شی ء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم »
اما سخن برخی بگوش می آید، فهمیده نیز شود. همچنان گفتگوی دو تن که بزبان واحد با یکدیگر سخن گویند و صدای یکدیگر بشنوند.
اما سخن برخی بگوش آید اما بفهم در نیاید. همچنان گفتگوی دو تن که بدو زبان با یکدیگر سخن گویند. یا همچون صدای حیوانات که بگوش ما رسد یا صدای ما که بگوش ایشان.
و سخن برخی دیگر نه شنیده شود نه بفهم آید. اما این معنی درباره ی محجوبان است وگرنه دیگران کلام هر چیز بشنوند.
چون بت رخ تو است، بت پرستی بهتر
چون باده زجام تو است، مستی بهتر
از هستی عشق تو چنان نیست شدم
کان نیستی از هزار مستی بهتر
رویم را پرسیدند صوفی کیست، گفت: صوفی کسی است که نه مالک چیزی بود نه چیزی مالک او.
از سخنان سمنون المحب: اولین گام وصال عبد حق را سبحانه آن است که ترک نفس خویش کند. و اولین گام دوری عبد حق را سبحانه، پیوستن به نفس خویش است.
شخصی بدیگری گفت: برای نیازکی بنزد تو آمدم. پاسخ داد برای نیازکت مرد کوچکی را بیاب.
شخصی دیگری را گفت: بتو نیاز کوچکی دارم. گفت: بگذارش بزرگ شود.
در حدیث آمده است که برادرت را ستمگر باشد یا ستمدیده، یاری کن. پیامبر(ص) را پرسیدند، چگونه به ستمگر یاری بایستی کرد؟ فرمود: با منع وی از ستم بیشتر و مرگ را بیاد آوردنش.
مرا چه سخن پیش آن جمال و قد است
که صد هزار صفت گر کنم، یکی ز صد است
بد است خوی تو ای جان که بد همیگویند
رخت که هست نکو، گفت هیچکس که بد است؟
گفته ای درویش جان ده در طریق عاشقی
کار دشواری بفرما این خود آسان من است
از غم صورت شیرین بقیامت فرهاد
صد قیامت کند آن دم که رود کوه بباد
میکند پرواز ترک جان و میسوزد روان
تا نبیند شمع خود را مجلس آرای کسان
اگر زمن طلبی جان چنان بیفشانم
که آب در دهن حاضران بگردانم
مرا ز عشق نه عقل و نه دین و نه دنیاست
چه زندگیست که من دارم این چه رسوائی است
حدیث شوق همین بس که سوختم بی دوست
سخن یکی است دگرها عبارت آرائی است
در عرصات همچنان روی گشاده اندرآ
تا بدعا بدل شود دعوی دادخواه تو
هر گنهی که میکنی، عذر که میکند طلب
این همه طاعت حسن گرد سر گناه تو
حل هر نکته که بر پیر خرد مشکل بود
آزمودیم، بیک جرعه ی می حاصل بود
گفتم از مدرسه پرسم سبب حرم می
در هر کس که زدم بیخود و لایعقل بود
خواستم سوز دل خویش بگویم با شمع
بود او را بزبان آنچه مرا در دل بود
دولتی بود ز وصل تو شبی مهری را
حیف و صد حیف که بس دولت مستعجل بود
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره بخوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
از گردش چرخ واژگون می گریم
وز جور زمانه بین که چون می گریم
با قد خمیده چون صراحی شب و روز
در «قهقهه »ام ولیک خون میگریم
آفاق بپای آه ما فرسنگی است
وز ناله ی ما سپهر دود آهنگی است
در پای امید ماست هر جا خاری است
بر شیشه ی عمر ماست هر جا سنگی است
اسرار وجود خام ونا پخته بماند
و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
و آن نکته که اصل بود ناگفته بماند
حسن خویش از روی خوبان آشکارا کرده ای
پس به چشم عاشقان خود را تماشا کرده ای
ز آب و گل عکس جمال خویشتن بنموده ای
شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده ای
جرعه ای از جام عشق خود بخاک افکنده ای
ذوفنون عقل را مجنون و شیدا کرده ای
گرچه معشوقی لباس عاشقی پوشیده ای
آنکه از خود جلوه ای بر خود تمنا کرده ای
بر رخ از مشک سیه مشکین سلاسل بسته ای
عالمی را بسته ی زنجیر سودا کرده ای
موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان
در درون سینه حیرانم که چون جا کرده ای
میکنی جامی کم اندر عشق اسم و رسم خویش
آفرین بادا بر این رسمی که پیدا کرده ای
آیا آب دیدگان را پس از مرگ مردی که ما را آبرو بودی، حفظ کنیم؟
ای گور! ترا جسدی در آغوش نیست. بل مکارمی زنده را در آغوش داری.
بجان تو، موی خویش برای آن که جوان بنظر آیم، خضاب نکرده ام.
بل ترسم از آن بود که اگرم با موی سپید بینند، خرد پیران از من خواهند و نیارم.
گفت دیروز طبیبی که تب یار شکست
لله الحمد که امروز به صحت پیوست
دلارام، زمانی که موی بناگوش سپیدم را دید که با خضابش از دید او مستور داشته ام، گفت: صورت حق به باطل مستور همی کنی و با درخشش سراب مرا بوهم آب همی افکنی؟
گفتمش، نکوهش کافی است، این سیاهی لباس حزنی است که در ماتم جوانی بتن کرده ام.
برق یمانی درخشیدن گرفت و آن گونه که خواست مرا غمگین ساخت. و یاد روزگاری که در «حمی » بودیم زنده ساخت، راستی چه روزگاری بود.
ای برق درخشنده برگوی آیا روزگاران وصل دوباره باز خواهد گشت؟ و ما را دوباره اجتماعی خواهد بود و من برسیدن آرزوها آیا سعادتمند خواهم شد؟
هجر آیا کدامین تیر را در کمان نهاد و مرا بدان بردوخت! و بدان، یاران را از من دور ساخت و مرا آن نشان داد که نبایستی.
آنک خرابه های سرزمین سعدی وحمی و علمان است، راستی زمان کودکی کجاست، دوران جوانی را چه پیش آمد؟ مسرت های ما همانند زیبارویان از دستمان شدند.
راستی اسیری اشک ریزان را کدام کس بیاری خواهد شتافت؟ همان را که هرگاه گوید بلائی بگذشت، بلای دگری فرودش آید.
نیز هم او راست: می فروش عشق تو. جامی پیش آورد، زمانه آرام است، برخیز شمعی بیفروزیم. تا چه زمان راز احوال ناخوشایند خویش همی پوشی، پرده بیفکن و دمی آرام گیر!
هنگامی که ملامتگران حال مرا بچشم دیدند، حیران ماندند و گفتند: نکوهش وی دیگر ما را عار است.
چه ما تاکنون می پنداشتیم کسی را نکوهش همی کنیم که می شنود، همی فهمد و درمی یابد.
حجاب از تجلی برگیر و مرا بوصل خویش زندگی بخش.
اگرت قتل من خشنود همی کند، هزار بارت حلال باد.
مرا جز جانی نمانده آن را بستان، جان تنها دارائی تهیدست است.
جزئی از مرا از خویشتن ستاندی، کاش کل مرا همی ستاندی.
دل را از من برگرداندی، و عقلم را بستاندی.
بر در خانه ات قرنی ایستادم شود که بوصل نایل شوم.
راستی اما کدام کس تواندم یاری کند تا تو از من خشنود شوی؟
مرا جز تو دل مشغولی نیست، چرا که غایت هر دل مشغولیم توئی.
مردمان را پیرامن خداوند اعتقاداتی گونه گون است. اما مرا تمامی اعتقادات ایشان است.
از عشقی که بدان مبتلا گشتم، جز شور و اشتیاق بیشتر مرا نصیبی نشد.
و محنت من در عشق او جز دایره ای نبود که آغاز و انجامش یکی است.
قناعت را ریشه ی توانگری یافتم و از این رو بدان درآویختم.
پس از آن، نه این کس مرا بیند که بردرخانه اویم و نه آن کس بیند که با وی بجد اندرم.
بدین گونه بی درهمی، توانگرانه همی زیم و بین مردمان چونان شاهی رفت و آمد همی کنم.
ما را اندک غذائی همی آورد و بسیارش همی پندارد، این را سبب چشم اوست.
بخت بد را بین که روزی من بدست کسی است که هر چیزی را دوبرابر همی بیند.
کسی که تمامی عمر را در جهت سود اهل خویش بکوشد، بحکمت نرسد.
و جز جوانی خالی از غم و گرفتاری، کسی دیگر را دسترسی به دانش نیست.
لقمان حکیم نیز که خبر فضلش را کاروانها باین سو و آن سو می بردند.
اگر دچار تهیدستی و عیال بودی، هرگز گاو و خر از یکدیگر تمیز ندادی.
اگرت نه مالی است که ما را سودی رسانی و نه دانشی که دینمان را حاصلی داشته باشی،
و نیز امیدی در بلایا بتو نمیتوان داشت، بگذار مجسمه ای از گل چون تو سازیم.
چاندکی مال و فزونی آروزها مرا در این سرزمین برفت و آمد بسیار واداشته است.
شب را اگر در شهری مانم، هنوز آرام نگرفته شترانم براه همی افتند تو گوئی من اندیشه ای برانگیخته ام که ساعتی نیز یکسان نتوانم ماند.
پرسیدندمان که حالتان چگونه است، سوالشان با بدرود همزمان شد.
هنوز نرسیده بار برستیم. راستش بین فرود آمدن و براه آمدنمان تفاوتی نیافتیم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: متن به بیان فلسفی و عارفانه درباره هستی، عشق، و مفاهیم عمیق انسانی میپردازد. در اینجا به تفسیر ارتباط بین موجودات و عشق الهی اشاره شده و گفته میشود که همه چیز در حال تسبیح و ستایش خالق است، اگر چه این تسبیح برای اکثر مردم قابل فهم نیست.
سخن در قالب اشعار به عشق عمیق و ناپایداری زندگی پرداخته و نکوهش دنیا و زرق و برقهای آن نیز به چشم میخورد. عشق به معشوق و زنده نگه داشتن یاد او با اشک، موضوع اصلی شعر است و به تضاد میان جوانی و پیری نیز اشاره میشود.
در ادامه، نکات حکمتآمیز و تجربیات شخصی درباره عشق، نیازمندیها و دلدادگی بیان میشود. نویسنده با لحنی لطیف و توأم با درد، از جداییها، دلتنگیها و آرزوها صحبت میکند. در نهایت، تأکید بر اهمیت انسانیت و عشق در زندگی، بلکه فراموش نکردن ارزشهای انسانی در دنیای پر از چالشها و گرفتاریها به وضوح قابل مشاهده است.
هوش مصنوعی: تمامی موجودات و اجزای هستی در حال گفتگو هستند و هر چیزی در حال ستایش و تبلیغ خداوند است، اما شما نمیتوانید معنای این ستایشها را درک کنید.
هوش مصنوعی: اما سخنان برخی افراد قابل شنیدن و درک است. مانند گفتگویی بین دو نفر که به زبان مشترک صحبت میکنند و صدای یکدیگر را میشنوند.
هوش مصنوعی: برخی صحبتها ممکن است به گوش برسند اما درک نشوند. مانند گفتوگوی دو نفر که به دو زبان مختلف با هم صحبت میکنند. یا مانند صدای حیوانات که ما میشنویم، یا صدای ما که توسط آنها شنیده میشود.
هوش مصنوعی: برخی سخنان به گوش نمیرسند و یا قابل فهم نیستند. این موضوع بیشتر به افرادی که در پردهپوشی هستند مربوط میشود و دیگران قادرند حرفهای مختلف را بشنوند.
هوش مصنوعی: زیبایی چهرهات به قدری دلانگیز است که پرستیدن آن از پرستش هر بت دیگری برتر است. همچنین، شوق و حالتی که از دیدن تو به دست میآورم، بهتر از مستی ناشی از نوشیدن هر جامی است.
هوش مصنوعی: عشق تو به من چنان اثر کرده که وجودم از بین رفته و حالتی پیدا کردهام که نبودن از هزار حال خوش و سرخوشی برایم بهتر است.
هوش مصنوعی: از من پرسیدند صوفی یعنی چه؟ گفتم: صوفی فردی است که نه چیزی را در اختیار دارد و نه چیزی او را در اختیار دارد.
هوش مصنوعی: سمنون المحب بیان میکند که اولین قدم برای رسیدن به خداوند، ترک کردن نفس و خواستههای شخصی است. و در عوض، اولین قدم برای دور شدن از خداوند، ارتباط با نفس و خواستههای خود است.
هوش مصنوعی: شخصی به دیگری گفت: برای برطرف کردن نیازی به نزد تو آمدهام. پاسخ او این بود که برای رفع نیازت باید یک مرد کوچک را پیدا کنی.
هوش مصنوعی: شخصی به دیگری گفت: "به کمی کمک از تو نیاز دارم." او پاسخ داد: "اجازه بده این مشکل بزرگتر شود."
هوش مصنوعی: در احادیث آمده است که باید به برادر خود، چه ستمگر باشد و چه ستمدیده، کمک کنی. وقتی از پیامبر(ص) پرسیدند چگونه باید به ستمگر کمک کرد، فرمودند: با جلوگیری از ادامه ستم او و یادآوری مرگ به او.
هوش مصنوعی: چه سخنی میتوانم در مورد آن Beauty و قامت بگویم، که اگر صد هزار صفت هم بیان کنم، یکی از صد هم نخواهد بود.
هوش مصنوعی: تو خوی بدی داری، اما وقتی از تو صحبت میشود، دیگران میگویند که تو خوب هستی. آیا کسی هست که بگوید تو بد هستی؟
هوش مصنوعی: شما اشاره کردهاید که درویش باید جانش را در مسیر عشق بدهد، اما من میگویم که این کار دشواری نیست و برای من بسیار آسان است.
هوش مصنوعی: از شدت غم زیبایی محبوب، فرهاد در دل خود صدها قیامت را تحمل میکند. این احساس در او آنچنان عمیق است که اگر کوهها هم به باد بروند، همچنان دچار این اندوه خواهد بود.
هوش مصنوعی: پرواز جان از بدن را انجام میدهد و میسوزد درونش، تا زمانی که شمع خود را در جمع دیگران نبیند.
هوش مصنوعی: اگر از من چیزی بخواهی، جانم را به آسانی فدای تو میکنم و آنقدر شوق و ذوق به وجود میآورم که همه کسانی که دور و بر ما هستند، تحتتأثیر قرار بگیرند.
هوش مصنوعی: عشق مرا از دست عقل و دین و جهان خارج کرده است. این زندگی که دارم چه زندگیای است که اینقدر رسوایی به بار آورده؟
هوش مصنوعی: شوق و longing من به قدری عمیق است که به خاطر نبودن دوست، دلم سوخت. همه صحبتهای دیگر فقط زینت و زیبایی کلام هستند و واقعیت را بیان نمیکنند.
هوش مصنوعی: در میدان زندگی با روی خوش و آرامش وارد شو تا دعا و درخواستت به حق و حقیقت تبدیل شود.
هوش مصنوعی: هر خطایی که انجام میدهی، بهانهای وجود ندارد که این همه عبادت و نیکی، به دور گناه تو میچرخد.
هوش مصنوعی: ما هر سوال و معضل عمیق و دشواری که برای بزرگتر و حکیم وجود داشت را با تجربههای خود آزمایش کردیم و در نهایت فهمیدیم که پاسخ آنها به یک جرعه شراب بستگی دارد.
هوش مصنوعی: گفتم از مدرسه بپرسم چرا حرم شراب وجود دارد، اما هر کسی که به او مراجعه کردم، بیخود و بیفکر بود.
هوش مصنوعی: میخواستم درد دل خود را بیان کنم، اما او شمعی بود که نمیتوانستم با زبان خود آنچه در دل دارم را بگویم.
هوش مصنوعی: در شبی دلکش و عاشقانه، خوشبختیای به خاطر وصال تو برایم به وجود آمد که ای کاش این خوشبختی پایدارتر بود و زودگذر نمیشد.
هوش مصنوعی: آن یار که عهد و پیمان دوستی را شکسته بود، در حالی که به راه خود میرفت، دامن مرا نیز به دست گرفته بود.
هوش مصنوعی: میگفت دوباره در خوابی فرو میروم و فکر میکرد که بعد از او خواب دیگری برایم وجود دارد.
هوش مصنوعی: از چرخ روزگار به شدت ناراحت و غمگین هستم و به خاطر بیعدالتیهایی که وجود دارد، اشک میریزم و این حال مرا متاثر میکند.
هوش مصنوعی: من با قامت خمیدهام و در روز و شب در حال خنده هستم، اما در عمق وجودم از درد و غم اشک میریزم.
هوش مصنوعی: دنیا به اندازهای دور از صدای آه ماست و نالههای ما آنقدر سنگین و پر درد است که مانند دودی در آسمان پخش میشود.
هوش مصنوعی: در هر نقطهای که امید ما وجود دارد، موانع و مشکلات هم وجود دارد. هر جا که نشانهای از سختی و دشواری هست، نشانی از آسیبهایی در زندگی ما نیز به چشم میخورد.
هوش مصنوعی: رازهای وجود باقی بمانند و گوهر با ارزش و نادیده شده، دست نخورده بماند.
هوش مصنوعی: هر کسی از روی قیاس و استدلال حرفی زد و اصل موضوع یا نکتهی مهم را نادیده گرفت.
هوش مصنوعی: تو زیبایی های خود را به وضوح به نمایش گذاشته ای، بنابراین عاشقان با چشمان خود به تماشای تو مشغولاند.
هوش مصنوعی: تو با آب و گل، زیبایی خودت را نمایش دادهای و همچون شمعی با چهرهای زیبا مانند گل و ماهی، قامت بلند و زیبایی را به نمایش گذاشتهای.
هوش مصنوعی: نوشیدن یک جرعه از جام عشق تو باعث شده که عقل را از کار بیندازد و دیوانه و شیدا کند.
هوش مصنوعی: اگرچه محبوب تو خود را به صورت عاشق درآورده، اما آن کسی که به تو ابراز علاقه کرده، خودش از درون، زیبایی و جلوهای خاص دارد.
هوش مصنوعی: بر چهرهات، زنجیرهایی از مشک سیاه به زیبایی پیوسته است و تو با این زیبایی، جهانی را به زنجیر عشق خود درآوردهای.
هوش مصنوعی: جمع زیباییهایت نه تنها در زمین و آسمان جا نمیگیرد، بلکه در دل من هم حیرتزدهام که چگونه تو را در خود جا دادهام.
هوش مصنوعی: در عشق، به اندکی اشتیاق و محبت میورزی و از خودت و نام و نشانت کم میکنی. به راستی که بر این رفتار جدیدت که پیدا کردهای، باید تبریک گفت.
هوش مصنوعی: آیا باید اشکهایمان را پس از فوت مردی که برای ما حیثیت و شرافت بود، نگه داریم؟ ای زمین! تو تنها جسدی را در خود نگرفتهای، بلکه ویژگیها و فضایل یک انسان زنده را در آغوش داری.
هوش مصنوعی: به خاطر تو، موهایم را برای این که جوانتر به نظر بیایم، رنگ نکردهام.
هوش مصنوعی: اما میترسم که اگر با موهای سفید مرا ببینند، انتظار خرد و دانایی از من داشته باشند و من نتوانم آن را برآورده کنم.
هوش مصنوعی: دیروز طبیبی گفت که عشق من بیمار شده است، ولی امروز با خوشحالی میگویم که حال او به خوبی برگشته است.
هوش مصنوعی: دلارام وقتی دید که موهای سفید کنار گوشهایم را با رنگ پوشاندهام، گفت: «چطور میتوانی حقیقت را با باطل بپوشانی و با درخشش دروغین خود مرا به وهم آب بیندازی؟»
هوش مصنوعی: به او گفتم که بس است، این انتقاد کافی است. این لباس سیاه نماد اندوهی است که به خاطر از دست دادن جوانیام بر تن کردهام.
هوش مصنوعی: برق یمانی شروع به درخشیدن کرد و به نحوی که میخواست، من را ناراحت کرد. همچنین یادآور روزهایی بود که در «حمی» بودیم، واقعاً چه روزهای خوبی بودند.
هوش مصنوعی: ای نور درخشان، آیا روزی دوباره به دوران وصال بازخواهیم گشت؟ آیا دوباره میتوانیم باهم جمع شویم و من آیا به آرزوهایم خواهم رسید و خوشبختی نصیبم خواهد شد؟
هوش مصنوعی: آیا جدایی کدام تیر را در کمان قرار داد و به سمت من پرتاب کرد؟ و به واسطه آن، دوستانم را از من دور کرد و چیزی را به من نشان داد که نباید میدیدم.
هوش مصنوعی: اینها خرابههای سرزمین سعدی، وحمی و علمان هستند. واقعاً زمان کودکی کجاست و چه بر سر دوران جوانی ما آمده است؟ خوشیهای ما مثل زیباییهای دلفریب، از دستانمان رفتهاند.
هوش مصنوعی: کدام کس به یاری کسی که در اشک و اندوه اسیر است خواهد شتافت؟ شخصی که هرگاه از یک مصیبت رهایی یابد، به محض آنکه خوشحال میشود، مصیبت جدیدی به سراغش میآید.
هوش مصنوعی: او همچنین میگوید: عشق تو را میفروشد. جامی را به سوی تو میآورد، زمان آرام است، بلند شو و شمعی روشن کنیم. تا کی میخواهی راز حال ناخوشایند خود را پنهان کنی؟ پرده را کنار بزن و کمی استراحت کن!
هوش مصنوعی: وقتی ملامتگران حال من را دیدند، متعجب شدند و گفتند: اینکه ما او را سرزنش کنیم، برای ما شرمآور است.
هوش مصنوعی: ما تا به حال بر این باور بودهایم که وقتی کسی را سرزنش میکنیم، در واقع او میشنود، درک میکند و متوجه میشود.
هوش مصنوعی: حجاب را کنار بگذار و به من زندگی و انرژی بده.
هوش مصنوعی: اگر کشتن من تو را خوشحال میکند، هزار بار این عمل برایت مجاز باشد.
هوش مصنوعی: جز جانم چیزی برایم نمانده، آن را بگیر، زیرا جان تنها دارایی من است که در فقر و بیپولی به دست آوردهام.
هوش مصنوعی: بخشی از وجودم را از من گرفتی، ای کاش تمام وجودم را میگرفتی.
هوش مصنوعی: دل مرا از من گرفتهای و عقل را از من دزدیدهای.
هوش مصنوعی: در مقابل در خانهات ایستادهام تا به تو برسم و به وصالت نائل شوم.
هوش مصنوعی: اما واقعاً چه کسی میتواند به من کمک کند تا تو راضی شوی؟
هوش مصنوعی: مرا جز تو هیچ دغدغهای نیست، زیرا تو هدف و مقصود تمام دلمشغولیهایم هستی.
هوش مصنوعی: مردم درباره خداوند باورهای مختلفی دارند، اما من تمام این باورها را قبول دارم.
هوش مصنوعی: از آن عشقی که به آن دچار شدم، تنها شور و اشتیاق بیشتری به من رسید و هیچ چیز دیگری نصیب من نشد.
هوش مصنوعی: و زحمت من در عشق او فقط یک دایره بود که شروع و پایانش یکی است.
هوش مصنوعی: قناعت را به عنوان منبع اصلی ثروت و توانگری شناختم و به همین دلیل به آن توجه و اهمیت ویژهای دادم.
هوش مصنوعی: پس از آن، نه کسی مرا میبیند که در خانهاش هستم و نه کسی میتواند مرا ببیند که در حال کنکاش و بحث با او هستم.
هوش مصنوعی: به این ترتیب، در حالی که به راحتی و با آرامش زندگی میکنم، مانند یک پادشاه در میان مردم رفت و آمد میکنم.
هوش مصنوعی: او به ما غذایی کم میدهد و آن را بسیار بزرگ میداند، این ناشی از دیدگاه اوست.
هوش مصنوعی: بدشانس را در نظر بگیر که روزی به دست کسی میافتد که هر چیزی را دو برابر میبیند.
هوش مصنوعی: کسی که تمام عمرش را صرف منافع خانوادهاش کند، به حکمت و درک عمیق نخواهد رسید.
هوش مصنوعی: فقط جوانانی که از غم و دغدغه خالی هستند، میتوانند به دانش دست یابند.
هوش مصنوعی: لقمان حکیم شخصیتی معروف است که مشهوریت او به قدری بود که کاروانها در سفرهایشان داستانهایش را نقل میکردند و به دیگران میگفتند.
هوش مصنوعی: اگر در شرایط مالی سختی بودی و مسئولیتهای خانوادگی داشتی، هرگز بین گاو و خر تمایز قائل نمیشدی.
هوش مصنوعی: اگر نه مالی داشته باشی که برای ما فایدهای به همراه داشته باشد و نه دانشی که دین ما را به نتیجه برساند،
هوش مصنوعی: به بلایا نمیتوان امیدی داشت، پس بیایید مجسمهای از گِل مانند تو بسازیم.
هوش مصنوعی: چندین بار ثروت و آرزوهایم در این سرزمین تغییر کرده و من را به تفکر واداشته است.
هوش مصنوعی: اگر شب را در شهری بگذرانم، شترانم هنوز آرام نگرفتهاند و به راه میافتند، گویی که اندیشهای در ذهنم شکل گرفته که اجازه نمیدهد حتی یک ساعت در یک جا ثابت بمانم.
هوش مصنوعی: از ما پرسیدند حالمان چطور است، همزمان با آن، به خداحافظی پرداختند.
هوش مصنوعی: هنوز به مقصد نرسیدهایم. واقعیت این است که نتوانستهایم تفاوتی بین فرود آمدن و شروع کردن سفرمان پیدا کنیم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.