گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

هستی با همه ی اجزایش سخن همی گوید «وان من شی ء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم »

اما سخن برخی بگوش می آید، فهمیده نیز شود. همچنان گفتگوی دو تن که بزبان واحد با یکدیگر سخن گویند و صدای یکدیگر بشنوند.

اما سخن برخی بگوش آید اما بفهم در نیاید. همچنان گفتگوی دو تن که بدو زبان با یکدیگر سخن گویند. یا همچون صدای حیوانات که بگوش ما رسد یا صدای ما که بگوش ایشان.

و سخن برخی دیگر نه شنیده شود نه بفهم آید. اما این معنی درباره ی محجوبان است وگرنه دیگران کلام هر چیز بشنوند.

چون بت رخ تو است، بت پرستی بهتر

چون باده زجام تو است، مستی بهتر

از هستی عشق تو چنان نیست شدم

کان نیستی از هزار مستی بهتر

رویم را پرسیدند صوفی کیست، گفت: صوفی کسی است که نه مالک چیزی بود نه چیزی مالک او.

از سخنان سمنون المحب: اولین گام وصال عبد حق را سبحانه آن است که ترک نفس خویش کند. و اولین گام دوری عبد حق را سبحانه، پیوستن به نفس خویش است.

شخصی بدیگری گفت: برای نیازکی بنزد تو آمدم. پاسخ داد برای نیازکت مرد کوچکی را بیاب.

شخصی دیگری را گفت: بتو نیاز کوچکی دارم. گفت: بگذارش بزرگ شود.

در حدیث آمده است که برادرت را ستمگر باشد یا ستمدیده، یاری کن. پیامبر(ص) را پرسیدند، چگونه به ستمگر یاری بایستی کرد؟ فرمود: با منع وی از ستم بیشتر و مرگ را بیاد آوردنش.

مرا چه سخن پیش آن جمال و قد است

که صد هزار صفت گر کنم، یکی ز صد است

بد است خوی تو ای جان که بد همیگویند

رخت که هست نکو، گفت هیچکس که بد است؟

گفته ای درویش جان ده در طریق عاشقی

کار دشواری بفرما این خود آسان من است

از غم صورت شیرین بقیامت فرهاد

صد قیامت کند آن دم که رود کوه بباد

میکند پرواز ترک جان و میسوزد روان

تا نبیند شمع خود را مجلس آرای کسان

اگر زمن طلبی جان چنان بیفشانم

که آب در دهن حاضران بگردانم

مرا ز عشق نه عقل و نه دین و نه دنیاست

چه زندگیست که من دارم این چه رسوائی است

حدیث شوق همین بس که سوختم بی دوست

سخن یکی است دگرها عبارت آرائی است

در عرصات همچنان روی گشاده اندرآ

تا بدعا بدل شود دعوی دادخواه تو

هر گنهی که میکنی، عذر که میکند طلب

این همه طاعت حسن گرد سر گناه تو

حل هر نکته که بر پیر خرد مشکل بود

آزمودیم، بیک جرعه ی می حاصل بود

گفتم از مدرسه پرسم سبب حرم می

در هر کس که زدم بیخود و لایعقل بود

خواستم سوز دل خویش بگویم با شمع

بود او را بزبان آنچه مرا در دل بود

دولتی بود ز وصل تو شبی مهری را

حیف و صد حیف که بس دولت مستعجل بود

آن یار که عهد دوستداری بشکست

میرفت و منش گرفته دامن در دست

میگفت دگر باره بخوابم بینی

پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست

از گردش چرخ واژگون می گریم

وز جور زمانه بین که چون می گریم

با قد خمیده چون صراحی شب و روز

در «قهقهه »ام ولیک خون میگریم

آفاق بپای آه ما فرسنگی است

وز ناله ی ما سپهر دود آهنگی است

در پای امید ماست هر جا خاری است

بر شیشه ی عمر ماست هر جا سنگی است

اسرار وجود خام ونا پخته بماند

و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند

هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند

و آن نکته که اصل بود ناگفته بماند

حسن خویش از روی خوبان آشکارا کرده ای

پس به چشم عاشقان خود را تماشا کرده ای

ز آب و گل عکس جمال خویشتن بنموده ای

شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده ای

جرعه ای از جام عشق خود بخاک افکنده ای

ذوفنون عقل را مجنون و شیدا کرده ای

گرچه معشوقی لباس عاشقی پوشیده ای

آنکه از خود جلوه ای بر خود تمنا کرده ای

بر رخ از مشک سیه مشکین سلاسل بسته ای

عالمی را بسته ی زنجیر سودا کرده ای

موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان

در درون سینه حیرانم که چون جا کرده ای

میکنی جامی کم اندر عشق اسم و رسم خویش

آفرین بادا بر این رسمی که پیدا کرده ای

آیا آب دیدگان را پس از مرگ مردی که ما را آبرو بودی، حفظ کنیم؟

ای گور! ترا جسدی در آغوش نیست. بل مکارمی زنده را در آغوش داری.

بجان تو، موی خویش برای آن که جوان بنظر آیم، خضاب نکرده ام.

بل ترسم از آن بود که اگرم با موی سپید بینند، خرد پیران از من خواهند و نیارم.

گفت دیروز طبیبی که تب یار شکست

لله الحمد که امروز به صحت پیوست

دلارام، زمانی که موی بناگوش سپیدم را دید که با خضابش از دید او مستور داشته ام، گفت: صورت حق به باطل مستور همی کنی و با درخشش سراب مرا بوهم آب همی افکنی؟

گفتمش، نکوهش کافی است، این سیاهی لباس حزنی است که در ماتم جوانی بتن کرده ام.

برق یمانی درخشیدن گرفت و آن گونه که خواست مرا غمگین ساخت. و یاد روزگاری که در «حمی » بودیم زنده ساخت، راستی چه روزگاری بود.

ای برق درخشنده برگوی آیا روزگاران وصل دوباره باز خواهد گشت؟ و ما را دوباره اجتماعی خواهد بود و من برسیدن آرزوها آیا سعادتمند خواهم شد؟

هجر آیا کدامین تیر را در کمان نهاد و مرا بدان بردوخت! و بدان، یاران را از من دور ساخت و مرا آن نشان داد که نبایستی.

آنک خرابه های سرزمین سعدی وحمی و علمان است، راستی زمان کودکی کجاست، دوران جوانی را چه پیش آمد؟ مسرت های ما همانند زیبارویان از دستمان شدند.

راستی اسیری اشک ریزان را کدام کس بیاری خواهد شتافت؟ همان را که هرگاه گوید بلائی بگذشت، بلای دگری فرودش آید.

نیز هم او راست: می فروش عشق تو. جامی پیش آورد، زمانه آرام است، برخیز شمعی بیفروزیم. تا چه زمان راز احوال ناخوشایند خویش همی پوشی، پرده بیفکن و دمی آرام گیر!

هنگامی که ملامتگران حال مرا بچشم دیدند، حیران ماندند و گفتند: نکوهش وی دیگر ما را عار است.

چه ما تاکنون می پنداشتیم کسی را نکوهش همی کنیم که می شنود، همی فهمد و درمی یابد.

حجاب از تجلی برگیر و مرا بوصل خویش زندگی بخش.

اگرت قتل من خشنود همی کند، هزار بارت حلال باد.

مرا جز جانی نمانده آن را بستان، جان تنها دارائی تهیدست است.

جزئی از مرا از خویشتن ستاندی، کاش کل مرا همی ستاندی.

دل را از من برگرداندی، و عقلم را بستاندی.

بر در خانه ات قرنی ایستادم شود که بوصل نایل شوم.

راستی اما کدام کس تواندم یاری کند تا تو از من خشنود شوی؟

مرا جز تو دل مشغولی نیست، چرا که غایت هر دل مشغولیم توئی.

مردمان را پیرامن خداوند اعتقاداتی گونه گون است. اما مرا تمامی اعتقادات ایشان است.

از عشقی که بدان مبتلا گشتم، جز شور و اشتیاق بیشتر مرا نصیبی نشد.

و محنت من در عشق او جز دایره ای نبود که آغاز و انجامش یکی است.

قناعت را ریشه ی توانگری یافتم و از این رو بدان درآویختم.

پس از آن، نه این کس مرا بیند که بردرخانه اویم و نه آن کس بیند که با وی بجد اندرم.

بدین گونه بی درهمی، توانگرانه همی زیم و بین مردمان چونان شاهی رفت و آمد همی کنم.

ما را اندک غذائی همی آورد و بسیارش همی پندارد، این را سبب چشم اوست.

بخت بد را بین که روزی من بدست کسی است که هر چیزی را دوبرابر همی بیند.

کسی که تمامی عمر را در جهت سود اهل خویش بکوشد، بحکمت نرسد.

و جز جوانی خالی از غم و گرفتاری، کسی دیگر را دسترسی به دانش نیست.

لقمان حکیم نیز که خبر فضلش را کاروانها باین سو و آن سو می بردند.

اگر دچار تهیدستی و عیال بودی، هرگز گاو و خر از یکدیگر تمیز ندادی.

اگرت نه مالی است که ما را سودی رسانی و نه دانشی که دینمان را حاصلی داشته باشی،

و نیز امیدی در بلایا بتو نمیتوان داشت، بگذار مجسمه ای از گل چون تو سازیم.

چاندکی مال و فزونی آروزها مرا در این سرزمین برفت و آمد بسیار واداشته است.

شب را اگر در شهری مانم، هنوز آرام نگرفته شترانم براه همی افتند تو گوئی من اندیشه ای برانگیخته ام که ساعتی نیز یکسان نتوانم ماند.

پرسیدندمان که حالتان چگونه است، سوالشان با بدرود همزمان شد.

هنوز نرسیده بار برستیم. راستش بین فرود آمدن و براه آمدنمان تفاوتی نیافتیم.

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی