گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

از سخنان افلاطون: آن کس که هنگام خشنودی از تو، ترا به آن زیبائی که در تو نیست مدح گوید، هنگام خشم برتو، ترا به قبیحی که در تو نیست، نکوهش خواهد کرد.

بطلمیوس گفت: خردمند از این که اندیشه اش در غیر اطاعت خداوند طول کشد بایستی شرمسار بود. نیز هم او گفته است: خداوند، هنگام وسعت زندگی بر بنده نعمت بخشش دارد، و هنگام سختی نعمت آزمودن و ثواب.

در کتاب کافی بروش حسن از امام باقر(ع) روایت شده است که فرمود: محبوب ترین کارهای بنده نزد خداوند، کاری است که بنده با همه خردی در آن مداومت کند.

در باب روضه ی کتاب کافی بشیوه ی صحیح از محمد بن مسلم نقل است که گفت: ابو جعفر (ع) مرا گفت: همه چیز آب بودی و عرش پروردگار نیز بر آن بودی.

پس فرمود عزوجل آب را که آتش گردد و شعله کشد و سپس آتش را فرمود که فرود گیرد. از فرود آتش دود و بخار برخاست و از آن دود و بخار آسمان را خلق فرمود و از خاکسترش زمین را.

یکی از بزرگان بصره خانه ای ساخت که در همسایگی اش پیرزنی را سرپناهی بود که بیست دینار بیش نمی ارزید. بزرگمرد، برای چهار گوشه ساختن خانه خویش نیازمند سرپناه آن پیرزن بود و دویست دینارش بداد، پیرزن ملک نفروخت.

ویرا گفتند: قاضی با توجه بدان که دویست دینار را تباه کرده ای، به سبب سفاهت حکم به حجر تو خواهد داد.

پاسخ گفت: چگونه قاضی حکم حجر آن کس که مالی بیست دیناری را بدویست دینار میخرد، نمی دهد؟ قاضی و اطرافیانش در جواب فروماندند. و وی همچنان در آن خانه بود تا بمرد.

در بغداد، متعبدی ورویم نام بود، وقتی منصب قضاوت بوی پیشنهاد کردند، پذیرفت. جنید روزی ویرا دید و گفت: کسی که خواهد رازش را به کسی سپارد که افشایش نکند، راز را به رویم سپارد. چه وی محبت دنیا را چهل سال در خود داشت و افشا نکرد تا آن گاه که برآن دست یافت.

بروش حسن از ابوعبدالله (ع) روایت شده که فرمود: قرآن به حزن فرود آمد، پس بحزن خوانیدش.

نیز از ابوعبدالله(ع) روایت شده است که فرمود، رسول خدا (ص) فرمود: قرآن را به الحان عرب خوانید و از خواندن آن با الحان مردم فاسق و معصیت کار پرهیزید.

پس از من، کسانی خواهند آمد که قرآن را به آهنگ غناء یا نوحه یا آهنگ ترسایان خواهند خواند که از گردنشان نگذرد و بر دلشان ننشیند. دل آنان باژگونه است و دل آن کسان نیز که ایشان را پسندند.

از کتاب من لایحضره الفقیه: امام صادق (ع) فرمود، مومن را همین یاری از سوی خداوند بس که دشمن خویش را در کار معصیت خداوند بیند.

در کافی از ابوعبدالله(ع) روایت شده است که وی شکر بصدقه میداد. ویرا گفتند: چرا شکر را به صدقه همی دهی؟ فرمود: زیرا آن را بیش از چیزهای دیگر دوست دارم و از این رو دلم همی خواهد که دوست داشتنی ترین چیز را صدقه دهم.

در اواخر کتاب من لایحضره الفقیه آمده است که حسن بن محبوب بن هیثم بن واقد گفت: از امام صادق جعفر بن محمد(ع) شنیدم که می فرمود: کسی را که خداوند از خواری معصیت به عزت پرهیزگاری رساند، بدون بذل مال بی نیازش داده است و بدون داشتن طایفه عزتش داده و بدون مونس انسش داده است.

و کسی که از خدا ترسد، خداوند همه چیز را از او ترساند. و آن کس که از خداوند نترسد، پروردگار وی را از همه چیز بترساند.

آن کس که برکمترین روزی از سوی خداوند خشنود شود، پروردگار به کمترین عمل نیک از وی خشنود گردد. آن که در طلب معاش حلال شرمساری نبرد.

سبکبار شود و عیالش نعمت یابند، و آن که در دنیا پرهیز پیشه کند، خداوند در دلش حکمت بودیعه نهد و زبانش بدان باز کند و چشم وی بر عیوب دنیا و دردها و درمان هایش بگشاید و وی را بسلامت از دنیا به بهشت برد.

در باب روضه از کتاب کافی بروش حسن از امام صادق(ع) نقل شده است که فرمود: هر گاه آدمی ناخشنودی را بخواب بیند، بایستی از آن دست که خفته، بدست دیگر خوابد و گوید «انما النجوی من الشیطان لیحزن الذین آمنوا و لیس بضارهم شیئا الا باذن الله »

و سپس گوید: «عذت بما عاذت به ملائکه الله المقربون، و انبیأوه المرسلون، و عباده الصالحون، من شر ما رایت و من شرالشیطان الرجیم ».

ابراهیم بن ادهم از راهی می گذشت، مردی را شنید که چنین می خواند: هرگناه که از تو سر زند، بخشوده افتد جز آن که از من روی گردانی و ابراهیم مدهوش بیفتاد.

شما را نیامیخته میخواستیم، اکنون که آمیخته اید دورمانید و بهلاک اندر افتید، دیگرتان بهائی نزد من نیست (و شبلی مدهوش بیفتاد.)

نام آوری گفت: وای بر آن کس که دنیایش را به بهای ویرانی آخرت بسازد. چه آنچه را که ساخته است بگذارد و بگذرد و بدانچه ویرانش ساخته است رو کند.

صمت عادت کن که از یک گفتنک

میشود زنار، این تحت الحنک

گوش بگشا، لب فرو بند از مقال

هفته هفته، ماه ماه و سال سال

خامشی را آنقدر کن ورد زبان

که فراموشت شود لفظ زبان

رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ

گرد گله توتیای چشم گرگ

از سخنان بطلمیوس: امنیت، ترس از تنهائی بزداید. همچنان که بیم، رامش از جمعیت براند.

وزیر ابوالحسن علی به عیس، دوست میداشت که فضل خود همه جا به رخ این و آن کشد. روزی بروزگار وزارتش قاضی ابوعمرو، در جامه ای گرانبها و فاخر بنزدش شد.

وزیر خواست وی را شرمسار سازد و از این رو گفت: ای ابوعمرو، این جامه به چه بها خریده ای؟ ابو عمرو گفتش: به یکصد دینار. وزیر گفت اما من پارچه ی جامه ای که در بردارم بیست دینار ستانده ام.

ابو عمرو گفت: خداوند وزیر را عزت دهاد، او خود موجب آرایش جامه است و به زیاده روی در آن نیازمند نیست.اما، ما که خود را به جامه می آرائیم، به زیاده روی در آن نیازمندیم، بویژه که ما با عوام هم نشینی کنیم و کسی که محتاج هیبت است جامه اش از اینگونه است.

اما وزیر را - که خدایش تأیید کناد - خواص بیش از عوام به خدمت رسند و ایشان نیک دانند که رها نمودن تجمل از سوی وزیر، ناشی از توانائی اوست.

خلیفه ای، بیگناهی را بزندان افکند و مدتها نگاه داشت. هنگامی که آن بیگناه مرگ خویش نزدیک دید، نامه ای بنوشت و زندانبان را داد و گفت، آنگاه که مردم، این نامه به خلیفه رسان. هنگامی که وی بمرد، زندانبان، نامه به خلیفه رساند.

خلیفه دید در آن نوشته است: ای غافل، خصم: به رفتن بدادگاه بر تو پیشی گرفت. و تو نیز پس از او خواهی شد. منادی جبرئیل است و قاضی را نیازی به دلیل و برهان نیست.

اوست دیوانه که دیوانه نشد

این عسس را دید و در خانه نشد

عقل من گنج است و من ویرانه ام

گنج اگر ظاهر کنم، دیوانه ام

کان قند و نیستان شکرم

بر زمین میرویم و خود می خورم

علم گفتاری که آن بیجان بود

عاشق روی خریداران بود

علم گفتاری و تقلیدی است آن

کز برای مشتری دارد فغان

مشتری من خدای است و مرا

میکشد بالا که الله اشتری

رو خریداران مفلس را بهل

چه خریداری کند یک مشت گل

یارب این بخشش نه حد کار ماست

لطف تو باید که گردد کار راست

باز خر ما را از این نفس پلید

کاردش تا استخوان ما رسید

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس

لذت دیوانگی در سنگ طفلان خوردن است

حیف از آن اوقات مجنون را که در هامون گذشت

هم جان به هزار دل گرفتار تو است

هم دل به هزار جان خریدار تو است

اندر طلبت نه خواب یابد نه قرار

هر کس که در آرزوی دیدار تو است

در اوایل ثلث آخر نفحات آمده است که شیخ رضی الدین به هند سفر کرد و زمانی در صحبت ابورضارتن و ابورضا وی را شانه ای بخشید که می پنداشت از آن پیامبر(ص) است.

نیز در نفحات آمده است که: این شانه از دست وی بدست علائالدوله سمنانی رسید. و وی آن را در خرقه ای پیچیده آن را در کاغذی نهاده و بر آن نگاشته بود: این شانه از شانه های رسول خدا (ص) است و آن خرقه از ابورضارتن بدست این ضعیف رسیده است.

نیز گفته اند که علائالدوله بخط خود بر آن کاغذ نوشته بود که آن شانه امانت رسول خدا است و بایستی بدست شیخ رضی الدین لالاء برسد.

از سخنان عارف ربانی خواجه عبدالله انصاری: فریاد از معرفت رسمی، حکمت تجربی، و محبت عاریتی و عبادت عادتی.

صدف وار باید زبان در کشیدن

که وقتی که حاجت بود در چکانی

زنان دام های شیطان اند، زنای چشم، نگریستن است. صدقه به خویشاوندان هم بخشش است و هم صله. ایمان دو نیمه است، نیمی شکر و نیمی بردباری.

اصمعی میرفت در راهی سوار

دید کناسی شده مشغول کار

نفس را می گفت ای نفس نفیس

کردمت آزاد از کاری خسیس

هم ترا دائم گرامی داشتم

هم برای نیک نامی داشتم

اصمعی گفتش که باری این مگو

این سخن با وی تو ای مسکین مگو

چون تو هستی در نجاست کارگر

هین چه باشد در جهان زین خوارتر

گفت: آن کوخلق را خدمت کند

کار من صد ره از او بهتر بود

پادشاهی بر یکی از نزدیکان خویش خشم گرفت. وزیرش نام وی از دفتر عطایا بینداخت. پادشاه گفت: وی را همان گونه بگذار. تا خشم من همتم را فرود نیاورد.

صوفئی را پرسیدند: چرا خداوند سبحانه را خیرالرازقین نامیده اند؟ گفت: از آن که اگر کسی کافر شود، روزیش نبود.

کسی بدوستی نامه ای بنوشت و از او مالی خواست. وی پاسخش نوشت: من بواسطه ی تنگدستی قادر بدادن دانگی نیز نیستم.

وی در پشت همان نامه نوشت: اگر راست گفته ای، امید که خدا - با دادن مال بتو - دروغگویت سازد و اگر دروغ گفته ای، خدا - با ستاندن مالت - راستگویت بدارد.

گر ترا از غیب چشمی باز شد

با تو ذرات جهان همراز شد

نطق خاک و نطق آب و نطق گل

هست محسوس هواس اهل دل

هر جمادی با تو میگوید سخن

کو ترا آن گوش و چشم ای بوالحسن

گر نبودی واقف از حق جان باد

فرق کی کردی میان قوم عاد

جمله ی ذرات عالم در نهان

با تو میگویند روزان و شبان

ما سمیعیم و بصیر و باهشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

از جمادی سوی جان جان شوید

غلغل اجزای عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت

وسوسه ی تأویلها بزدایدت

چون ندارد جان تو قندیلها

بهر بینش کرده ای تأویلها

برو دامن از گرد عصیان بشوی

که ناگه ز بالا ببندند جوی

گر آئینه از آه گردد سیاه

شود روشن آئینه ی دل ز آه

هنوز از سر صلح داری، چه بیم؟

در عذر خواهان نبندد کریم

آه که فرصت همه بر باد رفت

عمر نه بر قاعده ی داد رفت

باغ جهان بوی وفائی نداشت

سبزه ی او مهر گیائی نداشت

چرخ ستمگر زستم بس نکرد

عمر چنان رفت که رو پس نکرد

از یار دلا بسی ستم خواهی دید

خواری بسیار و لطف کم خواهی دید

هر کس که رخش بدید جز خون نگریست

چشمی داری «ولی » تو هم خواهی دید