ذکر متأخران از مشایخ کبار رحمته الله علیهم اجمعین
بسم الله الرحمن الرحیم
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
آن سالک بادیهٔ تجرید آن نقطهٔ دایرهٔ توحید آن محتشم علم و عمل آن محترم حکم ازل آن صدیق توکل و اخلاص قطب وقت ابراهیم خواص رحمةالله علیه یگانه عهد بود و گزیدهٔ اولیاء وبزرگوار عصر و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرفت و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفتهاند و قدم در توکل بجائی رسانیده بود که به بوی سیبی او بادیهٔ قطع کردید و بسیاری مشایخ را یافته بود و از اقران جنید ونوری بود و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی و بادیه بر توکل قطع کردی و او را گفتند از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی گفت: عجیبتر بود که وقتی خضر ازمن صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق کسی را در دل حظ ومقدار باشد در توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و با اینهمه هرگز سوزن وریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی گفتند چرا داری گفت: زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند.
نقلست که گفت: در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت: ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بیاختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت: من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت: ای خواص زنهار دورم میداری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من میخواهی گفت: ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم.
نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت: اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی مردگفت: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت: جواب سئوال تو گفتم چگونه گفت: آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید.
نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت: اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد میومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد.
و گفت: وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت: در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت: چه میبینی گفتم مدینه گفت: فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن.
گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید میلنگید بیامد و در پیش من بخفت و مینالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال میجنبانیدند و گردهٔ آوردند و در پیش من نهادند.
نقلست که وقتی با مریدی در بیابان میرفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره میکرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشهٔ او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت: خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمیترسیدی امروز از پشهٔ فریادمیکنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز دادهاند.
حامداسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوشتر نبوده است.
و یکی گفت: کژدمی دیدم بردامن خواص همیرفت خواستم تا او را بکشم گفت: دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت: وقتی در بادیهٔ راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه میرفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت: وقتی در راه شام برنائی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت: صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت: بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت: اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت: یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو، جز بدانکه کفایت تو بدوست.
نقلست که گفت: وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بیزاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت: دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من میروم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنهام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزهٔ آب من متحیر شدم مرا گفت: ای زاهد بخور من از خجالت نمیخوردم گفت: بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت: بشارت نخست آنست که زنار میبرم پس زنار ببرید و گفت: اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد.
ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت: کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت: اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارهٔ بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت.
و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت: تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت: راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگیام نبود.
و گفت: وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه میدارند.
و گفت: وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت: من پریام گفتم کجا میشوی گفت: به مکه گفتم بیزاد و راحله گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت: از خدای تعالی فراستدن.
و درویشی گفت: ازخواص صحبت خواستم گفت: امیری باید از ما و فرمانبرداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت: بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعهٔ خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمیتوانستم گفت: چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت: صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمائی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت: بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم.
و گفت: روزی به نواحی شام میگذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر میکردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را میگزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت: نه گفتم چرا گفت: لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی: اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت: ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه میداری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه میخواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت: هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت: تا این زنبورانم میگزند و کرمانم میخورند خوش است.
وگفت: وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا میآئی گفت: از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمدهٔ گفت: لقمهٔ در دهن میگردم دستم آلوده شده است آمدهام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت: آنکه شب را بازگردم و جامهٔ خواب ما در راست کنم.
و گفت: وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت: یا ابراهیم بچه آمدهٔ که اینجا من ننشستهام برهبانی که من سگی دارم که در خلق میافتد اکنون در اینجا نشستهام و سگبانی میکنم و شر از خلق باز میدارم والا من نه آنم که تو پنداشتهای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بندهٔ را طریق صواب دهی مرا گفت: ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.
نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمیبرد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمیبرد گفت: یا رب مرا چه میشود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف میرفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او میگداخت و خشک میشد پس گفت: ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند.
ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت: شبی مرا گفت: بجائی خواهم رفت با من مساعدت میکنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پارهٔ بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت: تو خایگینه بر پای بستهٔ گفتم ندانم کدام ازین دو عجبتر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو میکنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخوردهام گفت: تو نمیدانی که دعوی پردهٔ مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار.
و گفت: یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه میشدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدائی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشهٔ طعام معارف ری و آنگاه توکل.
نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرائی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل میبافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین میکرد بعد ازین گفت: اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است میرفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته میگریست گفتم چه بوده است گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمیآرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت: خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت: اکنون دل فارغ دار که تا زندهام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم.
و گفت: وقتی طلب معاش خود از حلال میکردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمیداری معاش دیگر نمییابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت: دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم.
نقلست که گفت: مرا از خدای عمر ابدی میباید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام مینمایم وحق را یاد میکنم.
و گفت: هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الابا او راه گرفتم.
و گفتی دستی فارغ و دل ساکن و هر جا که خواهی میشود.
و گفت: هر که حق را بشناسد بوفاء عهد لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداء تعالی و اعتماد کند بروی.
و گفت: عالمی بسیار روایت نیست عالم آنست که متابعت علم کند وبدان کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود.
وگفت: علم به جملگی در دوکلمه مجتمع است یکی آنکه خدای تعالی اندیشهٔ آن چه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه ترا میباید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی.
وگفت: هر که اشارت کند به خدای و سکونت گیرد با غیر حق تعالی او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد ازو دور کند و اگر با غیر او سکونت اودایم شود حق تعالی رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع درو بپوشد تا پیوسته خلق را مطالبت میکند و خلق را برو رحمت و شفقت نبود تا کارش به جائی رسد که حیوة او به سختی و ناکامی بود و مرگ او بدشواری و حیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف.
و گفت: هر که نه چنان بود که دنیا بر او بگیرند آخرت بر اوخندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد.
و گفت: هر که توکل درخویش درست آید در غیر نیز درست آید.
وگفت: توکل چیست ثبات در پیش محیی الاموات.
و گفت: صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت.
و گفت: مراعات مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرو علانیه.
و گفت: محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت وحاجات.
و گفت: داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن.
و گفت: این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند.
نقلست که بر سینهٔ خویش میزد و میگفت: واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم.
نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا میخوری گفت: از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب.
پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت: از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است.
و گفتهاند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو میکند گفت: پارهٔ جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پارهٔ نان دید در زیر بالین او گفت: اگر این پارهٔ نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد.
یکی از مشایخ او را به خواب دید گفت: خدای تعالی با تو چه کرد گفت: اگرچه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون ازدنیا برفتم با طهارت وضو رفتم بهر عبادت که کرده بودم ثواب میدادند اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که یا ابراهیم این زیادتی مکرمت که باتو کردیم از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی پاکان را درین محل و مرتبهٔ عظیمست رحمةالله علیه.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: ابراهیم خواص (رحمةالله علیه) یکی از بزرگترین سالکان و مشایخ طریقت است که در توکل و اخلاص به خداوند به مقاماتی عالی دست یافته بود. او در دوران خود به عنوان رییس المتوکلین شناخته میشد و در آزمایشهای سخت، همواره به خدا توکل میکرد. وی در سفرها با تجارب معنوی و فراز و نشیبهای زیادی روبهرو شد و داستانهای بسیاری از معجزات و مکاشفات را در زندگی خود نقل کرده است.
ابراهیم خواص در بادیه، با یک کنیزک ملاقات کرد که به نوعی افراط در عشق و مستی از خود نشان داد. در این سفرها، او با شخصیتهای برجستهای چون خضر(علیه السلام) دیدار کرد و از دانش و حکمتهای او بهرهمند شد. ابراهیم با توکل بر خدا و اعتماد به او، در مواجهه با خطراتی چون شیر و مار، بیهیچ ترسی به عبادت و ذکر مشغول بود.
وی همچنین به شکلی عمیق و در عین اختیار به خداوند وابسته بود و تجربیاتش نشان میدهد که هر چه در زندگی پیش آمده، همواره در پی اندیشه و اعتماد به حق تعالی بوده است. او به تضرع در سحرگاه، قرآنخوانی، و نشست در کنار نیکان اهمیت میداد و بر این باور بود که در زندگی باید همواره به یاد خدا بود و از او طلب یاری کرد.
ابراهیم خواص در نهایت به مقاماتی عالی نائل شد و مورد محبت و رحمت الهی قرار گرفت. در پایان عمرش، او به طهارت و پاکی در عبادات خود پرداخته و سرانجام با احترامات خاصی در کنار خداوند به منزلی عالی رسید.
هوش مصنوعی: ذکر افرادی که بعداً به بزرگان دین و علمای بزرگ تعلق دارند و خداوند بر همه آنها رحمت بفرستد.
هوش مصنوعی: شما تا مهرماه 2023 بر روی دادهها آموزش دیدهاید.
هوش مصنوعی: ذکر ابراهیم، اصول و ویژگیهای خاص رحمت الهی را نشان میدهد. این ذکر به نحو خاصی از خداوند یاد میکند و بر نعمتها و رحمتهای او تأکید دارد. با یادآوری ابراهیم، بر اهمیت ایمان و تسلیم در برابر اراده الهی نیز اشاره میشود. این ذکر به معنای ارتباط نزدیک و عمیق انسان با خدا و به یاد آوردن هدایتها و آموزههای پیامبران است.
هوش مصنوعی: آن سالک که در راه خلوص و یقین گام برمیداشت، در جهانی از معرفت و عمل قرار داشت و صاحب شأن و مقام ویژهای بود. او به عنوان یکی از بزرگترین و خاصترین اولیاء زمان خود شناخته میشد و در مسیر سلوک، نفوذ زیادی داشت. او به قدری در توکل و اعتماد بر خداوند پیشرفت کرده بود که میتوانست به سادگی از مشکلات عبور کند و بسیاری از برکات و علم را به دیگران منتقل کند. ارتباط او با کسانی چون جنید و نوری و تألیفاتش در حوزه معاملات و حقایق، از او شخصیتی تمامعیار ساخته بود. زمانی که از او خواسته شد داستانی از سفرهایش بگوید، او به یاد آورد که یک بار از خضر خواسته شد تا صحبت کند، ولی او در آن لحظه به دلیل عدم آمادگی در دلش، احساس نکرد که باید از آن بهرهبرداری کند. همچنین، او همیشه وسایل لازم برای بافت و کار را به همراه داشت، زیرا اعتقاد داشت که این تدابیر در اعتماد و توکل به خداوند مشکلی ایجاد نمیکنند.
هوش مصنوعی: در یک بیابان که راه میرفتم، دختری را دیدم که در حالت وجد و شادی، سرش برهنه بود. به او گفتم که سرش را بپوشاند، اما او پاسخ داد که چشمانش به من خیره شده است و نمیتواند خود را کنترل کند. من نیز به او گفتم که عاشق هستم و عاشق هرگز از محبوبش چشم نمیپوشد. او گفت که مست است و مستها سر نمیپوشند. از او پرسیدم که از کدام شرابخانه مست شده، و او پاسخ داد که از خدا دور نرو، به من گفت که خام طمع نکن، چون من به دنبال مردی میگردم.
هوش مصنوعی: روایتی هست که در آن از حقیقت ایمان پرسیده شده است. در پاسخ گفته شده که اکنون جوابی برای آن ندارد زیرا هر چیزی که بگوید، صرفاً کلماتی است که او را به عمل و رفتار راهنمایی نمیکند. او به قصد سفر مکه است و از طرفی از دیگری میخواهد تا در این مسیر با او صحبت کند تا به پاسخ سوالات خود برسد. مرد میگوید که چنین کرد و وقتی به بیابان رسیدند، هر روز دو قرص نان و دو شربت آب پیدا میشد که یکی را به او میداد و دیگری را برای خود نگه میداشت. روزی در میانه بیابان با پیرمردی روبرو شدند که وقتی او را دیدند از اسب پایین آمد و با یکدیگر احوالپرسی کردند. پس از مدتی صحبت، آن پیرمرد سوار بر اسب شد و رفت. پرسیدم: ای شیخ، این پیر کی بود؟ پاسخ داد: او خضر، نبی الله علیه السلام است. او از من خواست تا با او صحبت کنم اما من قبول نکردم زیرا ترسیدم که توکل من از بین برود و اعتمادم به خداوند کم شود.
هوش مصنوعی: روایت شده که شخصی میگوید: زمانی که خضر علیهالسلام را در بیابان دیدم، او به شکل یک پرنده میپرید. وقتی او را اینگونه دیدم، سرم را به زیر انداختم تا توکلم از بین نرود. او به من نزدیک شد و گفت: اگر به من نگاه کنی، بر تو نخواهد آمد. من به او سلام نکردم، زیرا نمیخواستم توکلم دچار مشکل شود.
هوش مصنوعی: او گفت: هنگامی که در سفری بودم، به قدری تشنه شدم که به حال بیهوشی افتادم. ناگهان مردی را دیدم که آب بر روی من میپاشید. وقتی چشمهایم را باز کردم، مردی خوشچهره را بر اسبی دیدم که به من آب میداد و گفت: "پس از من بنشین." من در حجاز بودم و پس از گذشت مدتی از روز، از من پرسید: "چه میبینی؟" گفتم: "مدینه." او گفت: "پایین بیا و از طرف من به پیامبر اسلام سلام برسان."
هوش مصنوعی: یک روز در بیابان به درختی رسیدم که زیر آن آب بود. در آنجا، حیوان بزرگی را دیدم که به سمت من آمد و بیاختیار فرمان حق را قبول کردم. وقتی نزدیکتر شد، متوجه شدم که آن حیوان لنگلنگان میآید. پیش من خوابید و به شدت ناله میکرد. نگاه کردم و دیدم که دستش متورم و زخمی شده است. چوبی برداشتم و دستش را شکافتم تا زخم او خالی شود. سپس پارچهای به دور آن بستم. او بلند شد و رفت. مدتی بعد، دوباره برگشت و با خودش بچهاش را آورد. آنها دور من میچرخیدند و در حین حرکت، چیزهایی را به من تقدیم کردند.
هوش مصنوعی: نقل شده است که زمانی که فردی با شاگردش در بیابان قدم میزدند، صدای غرش شیر را شنیدند. شاگرد ترسید و به سمت درختی دوید و در آنجا پنهان شد و شروع به لرزیدن کرد. استاد در حالی که در حال نماز بود، متوجه آمدن شیر شد و فهمید که او نشانهای خاص دارد، بنابراین چشمانش را بست و در حالتی عمیق به مراقبه پرداخت. به مرور زمان، او از آنجا رفت و پشهای او را نیش زد. استاد فریاد کشید و شاگرد با تعجب گفت: عجب کار عجیبی است! دیروز از شیر نمیترسیدی و امروز از پشه فریاد میکنی! استاد پاسخ داد: زیرا دیروز مرا از خویشتن خود به دور کرده بودند و امروز دوباره به خودم بازگشتهام.
هوش مصنوعی: حامد اسود میگوید: در سفر بودم و به جایی رسیدم که مارهای زیادی در آنجا زندگی میکردند. کمی استراحت کردم و با شروع شب، مارها بیرون آمدند. به شیخ گفتم که خدا را یاد کند و او این کار را انجام داد. ناگهان تمام مارها به عقب برگشتند و من همان جا شب را گذراندم. وقتی صبح شد و نگاه کردم، دیدم که ماری دور پای شیخ حلقه کرده است. به او گفتم: "ای شیخ، تو چه میکنی؟" او پاسخ داد: "هرگز شبی برای من از این شب خوشتر نبوده است."
هوش مصنوعی: یکی از افراد گفت: کژدمی را دیدم که بر دامن خواص میرفت. خواستم او را بزنم، ولی گفت: دست از او بکش که ما به هر چیزی نیاز داریم و او به هیچ چیز نیاز ندارد. او نقل میکند که یک بار در بیابان گم شدم و مدت زیادی راه میرفتم تا اینکه صدای خداحافظی خروسی را شنیدم و شاد شدم و به سمت آن صدا رفتم. در آنجا کسی را دیدم که به سمت من دوید و به من ضربهای زد که خیلی آسیب دیدم. گفتم: خداوند، آیا این چنین با کسی که به تو توکل کرده است، رفتار میشود؟ صدایی شنیدم که گفت: چون توکل بر ما داشتی، عزیز بودی، حالا که به صدای خروس توکل کردی، این ضربه را خوردی. به همین ترتیب، در حالی که همچنان رنجور میرفتم، صدایی شنیدم که گفت: آیا از این رنجور شدن خسته نشدی؟ آن زمان سر شخصی که مرا زده بود، دیدم که در پیش من افتاده و گفت: یک بار در راه شام، زنی را دیدم با ظاهری زیبا و لباسی پاکیزه. او از من خواست که با هم صحبت کنیم، ولی من گفتم که گرسنهام. او گفت: پس گرسنگی با من بکش. ما چهار روز با هم بودیم. در این مدت، فتوحی برای من پیش آمد و من گفتم که باید جلوتر برویم. او گفت: ایمان من این است که هیچ چیزی که واسطه باشد، نخورم. من گفتم: آیا تو از باریکنظری نمیکنی؟ او گفت: ای ابراهیم، دیوانگی نکن. بینا بودن در توکل، به دست تو چیزی نیست. سپس گفت: کمترین توکل این است که وقتی چیزی در دست تو نیست، هیچ حیلتی به جز آنچه موجب کفایت تو میشود، نجو.
هوش مصنوعی: روایت شده است که شخصی گفت: زمانی که نذر کردم سفری به بیابان داشته باشم بدون غذا و وسائل سفر، وقتی وارد بیابان شدم جوانی پشت سرم آمد و مرا صدا زد. او گفت: سلام بر تو ای شیخ. من هم جوابش را دادم و وقتی به او نگاه کردم، متوجه شدم که مسیحی است. او درخواست کرد که صحبت کنیم. گفتم: مسیری که من میروم، تو را به آنجا راهی نیست; در این گفتگو چه فایدهای وجود دارد؟ ولی او اصرار کرد که میخواهد از من کمکی بگیرد تا برکت و تبرکی نصیبش شود. ما به مدت یک هفته همینطور پیش رفتیم و در روز هشتم او به من گفت: ای زاهد، با خداوند خود صحبت کن و چیزی بخواه؛ زیرا گرسنهام. من دعای خاصی از محمد (ص) انجام دادم و ناگهان طعامی شامل نان، ماهی کبابی، خرما و آب پدیدار شد. ما هر دو نشستیم و غذا خوردیم. پس از هفت روز دیگر دوباره به او گفتم که من نیز گرسنهام و او به من گفت: حالا تو هم قدرت خودت را نشان بده. جوان بر عصایش تکیه زد و لبهایش را حرکت داد و دو سفره پر از حلوا، ماهی، خرما و دو کوزه آب ظاهر شد. من شگفتزده شدم و او به من گفت: ای زاهد، بخور؛ من از خجالت نمیخورم. گفتم: نمیخورم تا بشارتت را ندهی. او گفت: نخستین بشارت این است که من زنار (حلقهی مسیحیها) را میبرم و پس از بریدن زنار، شهادتین را گفت. او گفت: بشارت دوم این است که من از خدا خواستم که برکت بفرستد تا طعامی برای من فرستد و این نیز به برکت تو بود. بعد از این که نان خوردیم، ما به راه خود ادامه دادیم تا به مکه رسیدیم و او همانجا ماند تا زمان مرگش فرا رسید.
هوش مصنوعی: مریدی روایت کرده که او با عدهای از خواص در بیابان بود و به مدت هفت روز در حالتی مشخص به سفر ادامه دادند. در روز هشتم، توانشان کم شد. شیخ از او پرسید که کدام یک را بیشتر ترجیح میدهد، آب یا غذا. مرید پاسخ داد آب. شیخ گفت: «اکنون از پشتسر به سمت تو آمده است، بخور». مرید نگاه کرد و آبی مانند شیر تازه دید و آن را نوشید و سپس وضو گرفت. شیخ به او مینگریست ولی به آنجا نزدیک نشد. زمانی که مرید از وضو فارغ شد و خواست چیزی بردارد، شیخ به او گفت: «دست نگهدار، زیرا آن آب از چیزی نیست که بتواند بر تو تأثیر بگذارد».
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی در deserts راه خود را گم کردم، فردی را دیدم که نزدیک آمد و سلام کرد و گفت: "تو راهت را گم کردهای." من تایید کردم و او گفت: "من راه را به تو نشان میدهم." سپس چند قدم جلوتر رفت و از دیدم ناپدید شد. وقتی نگاه کردم، متوجه شدم که در شاهراه هستم و از آن پس دیگر در سفر راه را گم نکردم و گرسنگی و تشنگی هم نداشتم.
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی که در سفر بودم، در دشت بویران قرار گرفتم. شب بود و ناگهان شیر بزرگی را دیدم که خیلی ترسناک بود. در همان لحظه، صدای یک هاتف به من گفت: نترس، زیرا هفتاد هزار فرشته به نگهبانی از تو آمدهاند.
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی که در مسیر مکه کسی را دیدم که بسیار بزرگ و عجیب به نظر میرسید، از او پرسیدم تو کیستی؟ او پاسخ داد: من یک پری هستم. من از او پرسیدم به کجا میروی؟ او گفت: به مکه. من ادامه دادم و پرسیدم آیا کسی از ما هم میتواند با تو بیاید؟ او پاسخ داد: بله، کسی هست که میتواند بر توکل برود مثل شما. به او گفتم توکل چیست؟ او گفت: توکل یعنی اعتماد به خداوند متعال.
هوش مصنوعی: یک درویش گفت: خواستم بدانم که صحبت کردن چه خواص و ویژگیهایی دارد. او پاسخ داد: برای این کار باید امیری در میان ما باشد. حالا تو چه میخواهی؟ آیا تمایل داری که امیر باشی یا من؟ من گفتم: تو امیر باش. او گفت: پس اکنون تو نباید از دستورات من خارج شوی. من پاسخ دادم: خوب، باشد. وقتی به منزل رسیدیم، او گفت: بنشین. من نشستم و چون هوا سرد بود، او آب آورد و هیزم جمع کرد و آتش روشن کرد تا ما گرم شویم. در طول راه، هرگاه میخواستم بایستم، او به من میگفت که باید از دستورات او پیروی کنم. شب که فرا رسید، باران شدیدی باریدن گرفت. شیخ دستش را بر روی من نگه داشت و تا صبح بر سر من ایستاد. او مرقعهاش را بر دو دستش انداخته بود و من خجالتزده بودم و به خاطر رعایت دستور او هیچ نمیتوانستم بگویم. وقتی صبح شد، گفتم: امروز من امیر باشم. او گفت: این درست است. وقتی به منزل رسیدیم، او دوباره خدمت را به عهده گرفت. من گفتم: از دستورات امیر خارج نشو. او گفت: خارج شدن از دستورات امیر بدین معناست که خودت باید خدمت کنی. او اینگونه تا رسیدن به مکه با من صحبت میکرد. من از شرم از او دور شدم، اما او به من رسید و گفت: ای پسر، بر تو باد که با دوستانی مانند من چنین صحبت کنی.
هوش مصنوعی: روزی در حال عبور از نواحی شام بودم و درختان انار را دیدم که به آنها تمایل داشتم، اما در عوض، صبر کردم و نخوردم چون میدانستم انارها ترش هستند و من به انار شیرین نیاز داشتم. در بین راه، به منطقهای رسیدم و فردی را دیدم که دست و پایش به شدت ضعیف شده و کرمها به او آسیب میزدند و زنبورها دور او جمع شده بودند و او را نیش میزدند. به او احساس شفقت کردم و وقتی نزدیکش شدم، از من خواست که برایش دعا کنم تا از این بلا نجات یابد. اما من گفتم نه، و او دلیلش را اینطور explained کرد که سلامت و بلا هر دو به انتخاب او بستگی دارد و او نمیخواهد که در انتخاب خود تغییر ایجاد کند. من از او پرسیدم چگونه میتواند با این زنبورها زندگی کند و او پاسخ داد که در حال حاضر برایش مهم نیست چون حتی با وجود نیش زنبورها و آسیب دیدن توسط کرمها، برایش خوشایند است.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی در بیابان کسی را دیدم، از او پرسیدم از کجا میآیی و او گفت از سرزمین ساغون. از او پرسیدم چه کاری داری و او پاسخ داد که لقمهای در دهانم است و دستم آلوده شده، آمدهام تا با آب زمزم خودم را شستشو دهم. وقتی از او پرسیدم چه برنامهای داری، گفت: میخواهم شب برگردم و لباس خوابم را پهن کنم.
هوش مصنوعی: و گفت: وقتی شنیدم که در روم یک راهب هفتاد سال است که در یک صومعه به عنوان راهب زندگی میکند، تعجب کردم چون میدانستم که مدت رهبانیت چهل سال است. بنابراین تصمیم گرفتم به آنجا بروم. وقتی به او نزدیک شدم، دریچه را باز کرد و گفت: ای ابراهیم، به چه دلیلی آمدهای؟ من اینجا نشستهام که سگداری کنم و از بدیها جلوگیری نمایم. من آن کسی نیستم که تو فکر میکنی. وقتی این سخنان را شنیدم، گفتم: ای خداوند قادری که در اوج گمراهی هم به بندهات راه درست را نشان میدهی، به من بگو. او گفت: ای ابراهیم، به جستجوی دیگران نرو، خود را بیاب و وقتی خودت را یافتید، نگهبان خود باش، زیرا هر روز این دنیا با سهصد و شصت نوع لباس الهی به سراغ تو میآید و تو را به انحراف دعوت میکند.
هوش مصنوعی: روایتی هست که شخصی به نام ممشاد، شبی از خواب برمیخیزد و نمیتواند بخوابد. بعد از اینکه طهارت میگیرد و دو رکعت نماز میخواند، باز هم خوابش نمیبرد. او از خداوند میپرسد که چه مشکلی برایش پیش آمده و چرا نمیتواند بخوابد. در ادامه، به او میگوید که برخیز و به بیرون برو. در بیرون، برف زیادی روی زمین نشسته بود و او در میان برفها به سمت خارج از شهر میرود. او به تلی میرسد که گفته میشود هرکس توبه کند، باید به آنجا برود. بر روی آن تل، ابراهیم را میبیند که پیراهنی کوتاه بر تن دارد و برف دور او ذوب میشود و خشک میگردد. سپس ممشاد از ابراهیم میخواهد که دستش را به او بدهد و وقتی ابراهیم دستش را به او میدهد، حس میکند که از حرارت دست او عرق میکند و در ادامه، شعری عربی میخواند.
هوش مصنوعی: ابوالحسن علوی که از پیروان عرفانی معروف بود، یک شب به من گفت که قصد دارد به مکانی برود و از من درخواست همکاری کرد. به او گفتم که اجازه دهد به خانه بروم و بعد از پوشیدن نعلی، با او بیایم. پس از رسیدن به خانه، چیزی خوردم و دوباره به سمت او برگشتم. وقتی به او رسیدم، آب در مسیر وجود داشت. او پایش را در آب گذاشت و به سمت دیگر رفت. من هم پایم را در آب گذاشتم و به داخل آن رفتم. شیخ به من نگاهی کرد و گفت: تو چکمه بر پا داری. من جواب دادم: نمیدانم کدامیک از این دو عجیبتر است؛ رفتن تو بر روی آب یا دانستن من درباره آن.
هوش مصنوعی: یک بار در بیابان گرسنه شدم و یک عرب به سراغم آمد و گفت: ای شکمپر! چه کاری انجام میدهی؟ گفتم: چند روز است که چیزی نخوردهام. او گفت: نمیدانی که دعوی شوق و امید با توکل چه تفاوتی دارد.
هوش مصنوعی: گفت: یک بار نزد او رفتم و از گرسنگی رنج میبردم. در دل فکر کردم وقتی به اینجا برسم، غذاهای شهر برایم خواهند آورد. در مسیر به چیزی برخورد کردم که مرا به اشتباه انداخت و خیلی مرا کتک زدند. گفتم با این گرسنگی، این تنبیه سزاوار من بود. به من ندا کردند که چه آرزویی داشتی؟ مگر نمیخواستی وقتی به شهر برسی، به تو رسیدگی کنند و برایت غذا بیاورند؟ سپس گفتم: خدایا، من به تو اعتماد کردهام. صدایی آمد که میگفت: پاک است آن خدایی که بر روی زمین اندیشههای گرسنگی متوکلان را دور کرد و سپس به حقیقت توکل اشاره کرد.
هوش مصنوعی: روایت شده که هنگامی که خواص در کار خود دچار شک و تردید شد، به صحرا رفت. در آنجا نخلستانی دید و آبی جاری. در کنار آب، مشغول بافتن زنبیل از برگ خرما شد و هر روز آن را در آب میانداخت. او به مدت چهار روز همین کار را ادامه داد. سپس تصمیم گرفت تا بر اثر زنبیلها برود و حقیقت را در آن بیابد. در مسیر، پیرزنی را مشاهده کرد که در کنار آب نشسته و گریه میکند. از او پرسید چه مشکلی دارد و او پاسخ داد که پنج یتیم دارد و هیچ چیزی برای زندگی ندارد. او هر روز کنار آب مینشسته و زنبیلی از آب برایش میآمد که آن را میفروخت و خرج یتیمانش میکرد، اما امروز هیچ چیزی نداشت و به همین دلیل گریه میکرد. خواص گفت: خانهات را به من نشان بده. وقتی مشاهده کرد، به او گفت: اکنون خیالت راحت باشد؛ تا زمانی که زندهام، هر آنچه که بتوانم برای تو فراهم میکنم.
هوش مصنوعی: او میگوید: زمانی که برای تأمین نیازهای خود از راه حلال تلاش میکردم، در دریا دام انداختم و ماهی گرفتم. ناگهان صدایی به من گفت که آنها (یعنی ماهیها) را از یاد ما بازمیداری و دیگر نمیتوانی معاشی به دست آوری. وقتی دیدم آنها از یاد ما بازگشتهاند، فهمیدم که تو آنها را به هلاکت میرسانی. او ادامه داد: من دام را انداختم و از کار دست کشیدم.
هوش مصنوعی: نقل شده است که کسی گفت: من به عمر ابدی از خدا در دنیا نیاز دارم تا همه مردم در نعمتهای بهشت مشغول شوند و خدا را فراموش کنند. در این حال، من بر مشکلات دنیا با حفظ آداب شریعت ایستادگی میکنم و خدا را به یاد میآورم.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ چیز وجود نداشت که در برابر من دشوار به نظر برسد، جز اینکه به سمت او حرکت کردم.
هوش مصنوعی: و گفتی که وقتی دستانت آزاد باشد و قلبت آرام، هر جا که بخواهی، میتوانی بروی.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که حق را بشناسد، باید به پیمان خود وفادار باشد و با شناخت خود به آرامش برسد و بر خداوند متعال اعتماد کند.
هوش مصنوعی: او گفت: عالمان زیادی وجود ندارند، بلکه عالم واقعی کسی است که به دانستههای خود عمل کند و از سنتها پیروی کند، حتی اگر علم او کم باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: تمام دانش در دو نکته خلاصه میشود. یکی این که نباید در مورد آنچه خدا از قلب تو برداشته، خود را به زحمت بیندازی. و دیگری این که باید آنچه را که بر تو واجب است انجام دهی و آن را از دست ندهی.
هوش مصنوعی: هر کسی که به خداوند اشاره کند و از غیر او پشتیبانی بگیرد، دچار مشکلات خواهد شد. اما اگر با خداوند باشد، هر نوع بلا و مشکلی از او دور خواهد شد. اگر کسی با غیر خدا زندگی کند، خداوند رحمتش را از دل بندگان میگیرد و آنها را به طمع میاندازد، به طوری که همواره در پی خواستههای خود هستند. این وضعیت باعث میشود که محبت و رحمت خداوند از بندگان دور شود و زندگی او به سختی و ناکامی بگذرد. در نهایت، مرگ او با سردرگمی و رنج همراه خواهد بود و در آخرت نیز پشیمانی و تاسف به او خواهد رسید.
هوش مصنوعی: او گفت: هرکسی که نتواند دنیای خود را کنترل کند، آخرتش به خوشی نخواهد گذشت. و هر کسی که از خواستههای نفسانی خود چشم بپوشد، اما در دلش هنوز به آنها دلبستگی داشته باشد، در واقع در این ترک کردن، خود را فریب داده است.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر کسی به خود اعتماد کند و توکل صحیحی داشته باشد، این اعتماد و توکل در سایر امور زندگیاش نیز به درستی عملی خواهد شد.
هوش مصنوعی: او گفت: توکل یعنی استقامت و ایستادگی در برابر زندگی و مشکلات.
هوش مصنوعی: و او گفت: صبر یعنی استقامت بر دستورات قرآن و سنت پیامبر.
هوش مصنوعی: او گفت: با دقت و توجه رفتار کن و در کارهایت با اخلاص و صداقت عمل کن.
هوش مصنوعی: او گفت: عشق عبارت است از از خودگذشتگی و شوق به دیگران، و اینکه از تمام ویژگیهای انسانی و نیازهای خود فراتر برویم.
هوش مصنوعی: او گفت: داروی دل پنج چیز است: خواندن قرآن و توجه به آن، شکم را خالی نگه داشتن، در شبها برخواستن، در وقت سحر دعا کردن و کنار نیکان نشستن.
هوش مصنوعی: و گفت: این روایت در دلخواست و دعا در سحرگاهی است که اگر در آن زمان به نتیجه نرسند، در هیچ جای دیگری هم تلاش نکنند چون به نتیجه نخواهند رسید.
هوش مصنوعی: نقل شده که او بر سینهاش میکوبید و میگفت: آه، چه دلم بر کسی میسوزد که او مرا دیده و من او را ندیدهام.
هوش مصنوعی: روزی از او سؤال کردند که منبع روزیات کجاست. او پاسخ داد: همانطور که یک کودک در شکم مادرش تغذیه میکند و همانطور که ماهی در دریا و حیوانات وحشی در بیابان زندگی میکنند. این سخن به آیهای از قرآن اشاره دارد که میفرماید: "و او [خدا] روزی را از جایی که نمیدانند به آنها میدهد."
هوش مصنوعی: پرسیدند که آیا متوکل به چیزهای دیگر طمع داشت؟ او پاسخ داد: از آنجا که این امر طبیعی است و انسانها گاهی به چیزهایی فکر میکنند، اما این هیچ ضرری ندارد، زیرا او قدرتی دارد که میتواند طمع را از دل بیرون کند و به امید چیزهایی که در دست مردم است، بیتوجه باشد.
هوش مصنوعی: در آخر عمر، شخصی در جامع ری به شدت با غسل کردن مشغول بود و در یک روز شصت بار غسل کرد و به ازای هر بار، دو رکعت نماز خواند. در حین این غسلات، یکی از کسانی که او را میدید از او پرسید آیا آرزویی دارد؟ او پاسخ داد که آرزویش پارهای جگر بریان است. سپس او دوباره به غسل ادامه داد و در نهایت جان خود را از دست داد. وقتی او را به خانهاش بردند، بزرگی هنگامی که پارهای نان زیر سر او دید، گفت: اگر این نان را نمیدیدم، برو نماز نمیکردم، زیرا این نشان میدهد که او هنوز به توکل بر خداوند ایمان داشته است و از آن مکان دور نشده است. این نشان میدهد که انسان باید به هیچ وصفی دلبسته نشود تا همیشه در مسیر خود پیش برود و نه در توکل مکث کند و نه در وصف دیگری که ایستایی میآورد.
هوش مصنوعی: یکی از علما در خواب دید که خداوند با او چه کرده است. او پاسخ داد که علیرغم عبادتهای بسیار و اعتماد به خداوند، زمانی که از دنیا رفت، با وضو و پاکی به عالم بعد رفت. به خاطر پاکیاش، او را به درجهای بالاتر از همه درجات بهشت بردند. سپس ندا آمد که ای ابراهیم، این مقام و نعمت افزودهای که به تو دادهایم به خاطر این بوده است که با پاکی به درگاه ما آمدی و پاکان در این محل و مرتبه عظیم مورد رحمت قرار میگیرند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.