گنجور

 
عطار

ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال

کز کجا سازی تو قوتی حسب حال

گفت از روزی دهنده بازپرس

روزیم او میدهد زو راز پرس

چون بظاهر روزیئی بینی حلال

میمکن از باطن روزی سؤال

ترک جان پاک هر روزی کنی

تا زجائی چارهٔ روزی کنی

ای شده غافل ز مجروحی خویش

چند در بازی سبک روحی خویش

ای سبک دل گشته از خواب گران

وی بخورد و خواب قانع چون خران

تا نیائی تو به همرنگی برون

کی شود از تو گران سنگی برون

چون به همرنگی سبک گردی چو کاه

در کشندت زود سوی بارگاه

کاه چون با کهربا همرنگ بود

کهربا را زآن بدو آهنگ بود

بود مغناطیس چون آهن برنگ

زآن بهم رنگی درآوردش به تنگ

چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد

دولتش زآغاز هم تنگ اوفتاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode