گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم سبزواری

ای جان جهانیان فدایت

مردند سمنبران برایت

در دولت حسن صد چو یوسف

در یوزه گر در سرایت

صد خرمن حسن داری ای ماه

لیکن نبود جوی وفایت

کی نوش کند ز چشمهٔ خضر

آنکو زده جام غمزدایت

بر طوبی وسدره کی نشنید

مرغی که پریده در هوایت

هرکس بکسی امیدوار است

دست من و دامن ولایت

درمشرب عاشقان نبرده است

عیش سره صرفه از بلایت

جانم بلب از پی نگاهی است

ای دوست تو دانی و خدایت

چون دست نمیدهد که گاهی

آیم چو سگانت از قفایت

از آتش دل همی گدازم

در هجر بسوزم و بسازم

ای آفت عقل و غارت هوش

تا چند کنی ز ما فراموش

دل را ز مژه چشاندهٔ نیش

وز نوش لبان نداده یک نوش

تا حلقهٔ زلف تو بدیدم

شد حلقهٔ بندگیم در گوش

نخل قدت ار به بردرآید

عمر ابد آیدم در آغوش

طاقی بمقام خوبروئی

ابروت کشیده تا بناگوش

خوش آنکه دهم بدست جامت

تو نوش کنی و گویمت نوش

یک جرعه دهی ز لعل کافتم

تا روز شمار مست و مدهوش

زلفت بتو غیر کج نهادی

باد است روان نگفته درگوش

زین بعد بر آن سرم که باشم

در کنج غمی نشسته خاموش

از آتش دل همی گدازم

در هجر بسوزم و بسازم

سر خیل بتان نازنینی

غارتگر عقل و کفر و دینی

ای صاحب خرمن لطافت

لطفی بنما بخوشه چینی

ز ابروت بقصد مرغ جانم

زه کرده کمان و در کمینی

با جمله وفا بما جفا چند

با غیر چنان بما چنینی

هرکس که بدیدت آفرین گفت

چون صورت گیتی آفرینی

ذاتت جو خدای نکته بین است

اینقدر بود که در زمینی

چون مردم دیدگان بدیده

اندر دل مردمان مکینی

آن به که بگوشهٔ نشینم

یا رخت کشم بسر زمینی

از آتش دل همی گدازم

در هجر بسوزم و بسازم

از جام صفا می بقا را

زانسان نخوری که خون ما را

بندیش ز داوری فردا

امروز ز حد مبر جفا را

تو آینهٔ جهان نمائی

بگذار که بینمت خدا را

در پیش وقوف کوی تو نیست

در مشعر من صفا صفا را

جز در رخ و زلف تو که دیده

اندر دل تیره شب ضحا را

جز در دهنت که دید گیرند

از لعل و درر می گوا را

کی مرغ دل مرا بود راه

ره نیست به این چمن صبا را

اسرار نبوده است چون بار

در حضرت پادشه گدا را

از آتش دل همی گدازم

در هجر بسوزم و بسازم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode