گنجور

 
فرخی یزدی

در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است

روز و شب نوحه‌گری کار من و فاخته است

بُرد با کهنه‌حریفی‌ست که در بازیِ عشق

هرچه را داشته چون من همه را باخته است

به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر

روزگاری‌ست مرا از نظر انداخته است

جانِ من زآهِ دلِ سوخته پرهیز نمای

که بدین سوختگی کارِ مرا ساخته است

مستیِ چشم تو با ابروی کج عربده داشت

یا پیِ کشتن من تیغِ ستم آخته است

چنگ بر طُرِّهٔ پُرچینِ تو زد آنکه چو باد

تا ختن از پی این مشک ختا تاخته است

فرخی دلخوش از آن است که این مردم را

یک به یک دیده و سنجیده و بشناخته است

 
sunny dark_mode